- حِسۍبَراۍِگُفتَنِشِعرۍجَدیدنیست . . ៹
یِڪمِصرَعۅخُلـٰاصِہدِلمتَنگِڪَربَلـٰاست ࣫͝ 💔🕊!″
#شبجمعهکربلایتآرزوست ‹🌱♡-
⑇ چِهڪُنمدَستخودمنیستاَگࢪغـَمداࢪم . . ៹
اَزفــِــࢪاقحَࢪَمتقـٰامَتبَسخــَـــمداࢪم ࣫͝ ..❤️🩹🍃ᯓ
قبل از خواب زمزمه کنیم:
هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ....🌱🤍
اوست خدای یکتا که
معبودے جزاو نیست... :)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
🆔»@atreh_khoda_1♥️🍂
"بـو؎ِ عَـطࢪِ خُـدا"
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه💔🍂| پاگرفتم،قدکشیدمدرمیانهیئتت . . . باشدآخردرهمینهیئتبمیرم
آنچهـ گذشت ↝
لفندیدکهبودنتونقشنگتره🥲
#پایانفعالیت✓🚶♂
شَبِـتونمنـوَربھنـورخُـدا✨🤍
♥️🌼
بسم رب المھد؎ﷻ|❁
دَرهَیاهویِدنیاییپٌـرازجَمعیٺ
سَلٰامبَـراوکہجــٰایَش
هَمہجـٰاخـٰالۍاسٺ..!💔✋🏻
♥️¦⇠#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
'𝐉𝐨𝐢𝐧↴
˹➜˼@atreh_khoda_1♥️🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے منجے
دل هاے خزان دیده کجایے؟
کے میرسد آن جمعہ موعود بیایے...؟🌊
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#جُمعِههاےدِݪتَنگے
روزگارِغریبےست
صاحبالزمانباشےو
اینهمهتنها
ظاهراهمهےماعاشقیمولے
عاشقانهصدایتنمےڪنیمآقا . . .🥲!
'𝐉𝐨𝐢𝐧↴
˹➜˼@atreh_khoda_1♥️🍂
جمعههاشرحدلمیکغزلکوتاهاست
کهردیفشهمهدلتنگتوأممیآید... 💚
-اللهمعجللولیڪالفرج-
•ما که ندیدیم ولی میگن؛
فقطتوبینالحرمینه
کهیهپناهروبهروته
ویهقوتقلبپشتسرت :)♥️
او پرستار ِ همه وقتُ ،پرستار جهان . . .
او زینب است عمه ی سادات جهان :)💚!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر نقشه دِگر نام تلآویو نماند🔥⤦
بانو!
این چادࢪ تا برسد به دست تو
هم از ڪوچه های مدینه گذشته...
هم از ڪࢪبلا
هم از بازاࢪ شام
هم از میادین جنگ
چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو
چادرت ࢪا در آغوش بگیر...❤️!"
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه ࢪا از نزدیک دیده است]
#تلنگر
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1♥️🍂
"بـو؎ِ عَـطࢪِ خُـدا"
﴿ إِنَّہُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُوࢪِ ﴾
بدون شڪ او بہ آنچہ دࢪ دلھاست،
آگاه است!
-سوࢪهٔ مباࢪڪۂ فاطࢪ•آیہ³⁸
گاهی خدا برایت همه ی پنجره ها را میبندد
و همه ی درها را قفل میکند
و چه زیباست اگر فکر کنی
آن بیرون هوا طوفانی ست
و خدا در حال مراقبت از توست...!🔐💙
'𝐉𝐨𝐢𝐧↴
˹➜˼@atreh_khoda_1♥️🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دعوت
💌 روایتی عاشقانه از ...
♨️.. جلسه خواستگاری و حضور مهمانی ناخوانده ؟...
#خرده_روایت_ها
#داستانی_کوتاه
#سبک_زندگی
#کلیپ_شهدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت86
--الو یاسر؟
--سلام حامد سریع برگرد.
آروم پرسیدم
--چی شده؟
--ببین الان نمیتونم توضیح بدم فقط برگرد!!!
نفسمو صدادار بیرون دادم
--باشه....
شهرزاد کنجکاو پرسید
--اتفاقی افتاده؟
لبخند مصنوعی زدم
--نه.
اما خب انگار امروز قسمت نیست بریم رستوران.
-- باشه اشکالی نداره.
--واقعاً شرمنده.
--نه این حرفو نزنید.
عینکمو به چشمام زدم و عینک شهرزاد رو هم بهش دادم.
ایرپاد (هدست) رو تو گوشم گذاشتم.
زنگ زدم به یاسر
--الو یاسر؟
--الو حامد با ایرپادی؟
--اره.
--ببین از صبح که اومدی بیرون یه موتور سوار دنبال ماشینت میاد به سرهنگ گفتم گفت بچها دنبالشن.
حامد یه خرید اومدیا!!
خندیدم
--حق من محفوظه داداش.
--الانم خونسرد باش. سکته ندی دختر مردمو.
--نترس من خودم میدونم چیکار کنم.
یعنی الان کسی راه باغ رو نفهمیده؟
--فکر نمیکنم. چون از تو محوطه شمال پیداش شد.
راستی حامد کلتت همراهته؟
--اره چطور.
--هیچی. بازم تاکید میکنم مراقب باش.
--چشــــم!
خیره به جاده بودم و فکرم جای دیگه بود.
ترس اینکه اتفاقی براش بیفته به جنون میرسوندم.
در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تو حیاط.
--بفرمایید انتهای مقصد.
خنده ی ریزی کرد و از ماشین پیاده شد.
--آقای رادمنش؟
--بله؟
--میشه یه سوسیس بدین به جسی؟
--اره خوب شد گفتین!
رفتم طرف صندوق عقب و خواستم سوسیس بردارم که شهرزاد صدام زد
--صبر کنید.
سوالی نگاهش کردم
دیدم با سرعت دوید و رفت تو خونه.
صدای خندم بلند شد و جسی خواب آلو از
لونش اومد بیرون.
سوسیو انداختم روبه روش.
همه ی خریدارو با دوتا دستم برداشتم و رفتم تو خونه.
-- ای وای ببخشید.
--خواهش میکنم.
به ساعت نگاه کردم
--نردیک به یه ساعت از اذان گذشته.
من میرم نماز بخونم بعد میام کمکتون خریدارو جمع میکنیم.
--نه نیازی نیست خودم جمع میکنم.
اینو گفت و رفت تو آشپزخونه.
رفتم وضو گرفتم و تو اتاقم نمازم رو خوندم.
زنگ زدم به یاسر
--الو؟
--سلام یاسر منم کجایی؟
--سلام داریم برمیگردیم مرکز.
نگاهم به گوشی شهرزاد افتاد
--یاسر یه اتفاقی افتاده.
--چیشد؟
--دیشب شهرزاد گوشیش زنگ خورد.
اما جواب نداد.
دلیلش رو پرسیدم انگار که چند باری اون مردک سرلک مزاحمش شده و تهدیدش کرده به اینکه کامرانو از زندان آزاد کنه.
--مطمئنی جمشید بوده؟
--خودش خودش رو معرفی کرده.
--که اینطور.
چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد
--ببین موبایل شهرزاد رو ازش بگیر و کارایی رو که میگم بکن.
موبایل رو برداشتم
--موبایلش پیشمه بگو.
--ببین اول درصد شارژ برقیش رو چک کن.
--88درصد.
--خب برو تو لیست پیاما.
--یاسر چندتا پیام مرتب به یه شماره ارسال و دریافت شده.
--نتشو روشن کن
نتشو روشن کردم و دیدم چند تا نرم افزار باهم درحال نصبن
--یاسر چندتا نرم افزار دارن باهم نصب میشن
--ببین بروز رسانی نیست؟
--یاسر اصلا من تا حالا ندیدم همچین نرم افزارایی رو.
--حامد شارژ برقیش چقدره؟
--گفتم که....
رسیده بود به 55
--یاسر این همین الان 88 درصد داشت.
با صدای تقریبا بلندی گفت
--الان چقدره؟
--55درصد.
پشت موبایل هر لحظه داغ تر میشد
با ترس گفتم
--یاسر نکنه؟
--به احتمال خیلی زیاد هک شده.
ببین حامد من به بچها میگم برگردن همین الان پاشو بیا مرکز.
شهرزادم با خودت بیار اشکالی نداره.
--باشه.
موبایلش رو خاموش کردم و با برداشتن کاپشنم دویدم بیرون.
خریدا روی اپن نبود و بوی غذا تو هال پیچیده بود.
--خانم وصال؟
سوالی بهم خیره شد
خجالت زده پرسیدم
--غذا گذاشتین؟
--بله چطور؟
--میشه زیرشو خاموش کنید؟
--آخه......
حرفشو قطع کردم
--خواهــش میکنم!
زیر شعله رو خاموش کرد
--چیزی شده؟
--بریم تو راه بهتون میگم......
از قضا جسی تو حیاط بود و با دیدن شهرزاد با عصبانیت بهش خیره شد.
با آرامش گفتم
--خواهش میکنم نترسید.
همون موقع جسی پارس کرد و دوید.
شهرزاد جیغ زد و خواست فرار کنه که چادرش رو گرفتم
--خواهش کردم ازتون!
پشت سر من قایم شد و شروع کرد صلوات فرستادن.
--جسی!!
وسط راه ایستاد
دستوری گفتم--برگرد تو لونت!
به حرفم توجه نکرد و شروع کرد آروم آروم بیاد جلو.
دستامو روبه روش تکون دادم
--نه نه! جسی این کار درستی نیست پسر!
با هر قدم من شهرزادم میرفت عقب.
تو دلم با عمق وجودم حامد رو صدا زدم.
چند لحظه بعد جسی ایستاد و مسیرشو به طرف ته باغ کج کرد.
گوشه چادرش رو گرفتم و شهرزاد رو مجبور به دویدن کردم.
با باز کردن در باغ، ماشین شخصی بچها هم ترمز زد......
صندلی عقب نشستیم و ماشین با سرعت پیچید تو جاده.
یاسر برگشت عقب
شهرزاد خیلی آروم سلام کرد.
با احترام جوابش رو داد و رو به من گفت
--خاموشش کردی؟
--اره.
با چشمش به من و شهرزاد اشاره کرد و آروم لب زد
--ناهار خوردین؟
آروم گفتم
--نه.
تایید وار سرش روتکون داد
با صدای آرومی صداش زدم
--خانم وصال؟
--بله؟
--واقعا مجبور بودم شمارو همراه خودم بیارم.
زحمت کشیدین ناهار درست کردین.
خنده خجلی زدم
--الانم که گرسنه موندیم.
صورتش به خنده کش اومد
--خواهش میکنم.
تا رسیدن به مرکز دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد......
رسیدیم مرکز و یاسر صدام زد
--جانم یاسر؟
--ببین الان بچه ها رفتن غذاخوری برو غذا بگیر ببر تو اتاقت.
لبخند ژکوندی زدم
--چیکارت کنم دیگه. کاریه که خودم واست دستو پا کردم. تاوانش رو هم باید بدم.
زدم رو شونش
--اگه تو نبودی که اصلاً معلوم نبود چی بشه.
--خب دیگه فیلم هندیش نکن.
چشمک زد
-- برو خانمتون منتظرن.....
غذاهارو تو سینی گذاشتم و بردم تو اتاق.
گذاشتم رو میز
--بفرمایید.
--خیلی ممنون.
غذای من تقریباً تموم شده بود و شهرزاد بیشتر با غذاش بازی میکرد.
--غذارو دوس ندارین؟
سریع جواب داد
--نه اینطور نیست.
متوجه نگرانیش شدم
--دلیل اینکه امروز مجبور شدیم بیایم اینجا اینه که امروز من متوجه یه سری تغییرات غیر موجهی داخل موبایلتون شدم که احتمال میدم هک شده باشه.
با تعجب گفت
--چیــــی؟
--بابت نگرانیتون باید بگم که اینجا میتونیم بفهمیم کار چه کسی بوده.
--ی...یعنی الان باید چیکار کنم؟
--هیچی فعلا غذاتون رو بخورین تا ببینیم چی میشه......
به ساعت نگاه کردم ۲بعد از ظهر بود.
شهرزاد واسه پاسخ به سوالات موبایلش رفته بود پیش بچه های فتا.
رفتم اتاق یاسر
--یاسر من باید برم خونه.
--واسه چی؟
--برم لباسامو عوض کنم و کارای شخصیمو انجام بدم.
--باشه اما شهرزاد چی؟
--ببین یاسر من میرم خونه. تا من کارامو انجام بدم شهرزاد هم کارش تموم میشه.
--باشه برو.
--فقط.....
حرفمو خوند
--نگران نباش نمیزاریم آب در دلشان تکان بخورد!
خندیدم و رفتم بیرون.
با سرعت رفتم طرف خونه و ماشینو دم در پارک کردم....
در هال رو آروم باز کردم و رفتم تو خونه.
--مامان؟
مامانم با سرعت از اتاق اومد بیرون و ذوق زده نگاهم کرد
--جانِ مامان! کجا بودی تو دلم برات تنگ شده بود؟
خندیدم و دستشو بوسیدم
--من دربست مخلص دل شمام هستم مامان خانم.
پس بابا و آرمان؟
--رفتن کارخونه.ناهار خوردی؟
--اره مامان تو مرکز خوردم.
--خب پس تو تا لباساتو عوض کنی برم برات کیک و شربت آماده کنم.
--دستت درد نکنه.
رفتم تو اتاقم و دیدم یه بسته رو میزمه.
صدا زدم
--مامان؟
--بله؟
--این بسته مال کیه؟
--والا نمیدونم مامان امروز یه آقایی آورد گفت بدم بهت.
نشستم رو تخت و بسته رو باز کردم.
یه نامه بود بازش کردم
--ببین جوجه دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی!
یا میری مثل بچه آدم کامرانو میاری بیرون یا اینکه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
انقدرم دور و بر این دختره شهرزاد نپلک!
آدم خودم بوده رگ خوابشو خیــــلی بهتر از تو وامسال تو بلدم.
یه روزم میبینی نیست و اونوفته که نه راه پس داری و نه راه پیش.
عزت زیااااد.
"جمشید عقرب"
با خشم به دیوار زل زدم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم حمام.
بعد یه شست و شوی حسابی اومدم بیرون و یه پیراهن گلبهی مایل به سفید و شلوار مشکی پوشیدم.
موهامم مدل ساده زدم و عطر مخصوصم رو زدم.
دو دست بلوز و شلوار راحتی و یه شلوار و پیراهن مناسب بیرون برداشتم و گذاشتم تو یه ساک.
عطرمم برداشتم و در ساک رو بستم.
مامانم اومد تو اتاق
--عه حامد جایی داری میری؟
--نمیدونم مامان.
--یعنی چی؟
گفتم شهرزاد رو بردم باغ و شاید خطری تهدیدش کنه و....
نگران گفت
--الان میخوای بری باغ؟
--مامان خودمم میدونم کار درستی نیست.
--آخه یه پسر و دختر مجرد؟!
--مامان به نظر شما محرمیت موقت گزینه مناسبیه؟
البته خودمم میدونم که کار معقولی نیست.
امامن به اون خانم قول دادم.
--چی بگم حامد.
از شناختی که من ازت دارم میدونم که نیتت خیره.
ملتمس گفتم
--مامان واسم دعاکن!
بغض کرد و سرمو بوسید
--قربون پسرم برم هرچی خدا بخواد همون میشه مامان.
کیک و شربتی که مامان آورده بود خوردم.
--مرسی مامان مثل همیشه عالی.
--نوش جونت.
پاشدم کاپشنمو پوشیدم و کیف لپ تاپ و ساکم رو برداشتم.
--عه حامد به همین زودی میخوای بری!
--ببخشید مامان اما مجبورم.
--باشه پس چند دقیقه صبر کن...
🍁حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت87
از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه نایلون بزرگ برگشت
--اینا چیه مامان؟
--یه خرده خوراکی و این جور چیزا گذاشتم ببری باغ.
به اون دختر هم بده.
--دستت دردنکنه مامان.
یادت نره دعا کنی واسم.
لبخند مهربونی زد
--امیدت به خدا باشه
خدا حافظی کردم و رفتم بیرون.
وسایلم رو گذاشتم صندوق عقب و با سرعت رفتم طرف مرکز....
رفتم تو اتاق یاسر.
--سلام.
--سلاااام.آقا حامد چه خوشتیپ کردن.
خندیدم
--چیکار کنیم دیگه.
به صورتم خیره شد
--چته حامد انقدر عصبانی؟
نامرو گذاشتم رو میز
--بخونش.
نامه رو برداشت و با خوندنش اخماش حسابی رفت تو هم.
--اینو کی به تو داده؟
--قبل از اینکه برم خونه پیک آروده بود.
نفسشو صدادار بیرون داد و کنار پنجره ایستاد.
--هک کم بود تهدیدم میکنه.
--راستی موبایل شهرزاد چی شد؟
--یه روز قبل اینکه تو باهاش قرار بزاری موبایلمو هک کرده بودن
سرهنگ میگه احتمال اینکه آتشسوزی هم کار همونا باشه خیلی بالاس.
--الان باید چیکار کنیم؟
بدون اینکه نگاهش رو از بیرون برداره گفت
--نقطه اصلی شهرزاده.
فکر کنم کار تو از بقیه سخت تر باشه.
--یعنی چی؟
--با توجه به حرفایی که امروز شهرزاد گفت و این نامه به شهرزاد مثل به طعمه نگاه میکنن.
غیرتی شدم
--غلط کردن.....لا اله الا الله.
--خیلی خب حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده.
سرهنگ چندتا مامور بسیج کرده واسه محوطه بیرون باغ.
--یاسر من به اون خانمه قول دادم.
--میدونم.
--اما الان....
--ببین حامد خیال ما از بابت شهرزاد هم هنوز کامل کامل راحت نشده.
نباید تنها بمونه.
--چجوری تنها نمونه.
--باید یه چند وقتی بری باغ. چاره ای نیست.
--مشکل منم همینه.
--نگرانش نباش. سرهنگ حلش کرد.
با تعجب گفتم
--چیو حل کرد؟
--بلند شو برو اتاقش میفهمی.......
با شنیدن حرفی که سرهنگ زد با تعجب گفتم
--یعنی همینجا؟
--اره.
--مطمئنید خانم وصال....
در اتاق باز شد و شهرزاد اومد تو اتاق و با صدای آرومی گفت
--منم راضیم
با بهت بهش خیره شدم.
سرهنگ دستشو زد رو شونم و دم گوشم گفت
--راضیش کردم اما به یه شرط.
اونم اینه که محرمت باشه فقط واسه اینکه مواظبش باشی.
تکیه گاهش باشی مثل یه برادر!
خجالت زده و سربه زیر گفتم
--چشم هرچی شما بگید.
--برو تو اتاقت الان میام......
نشسته بودم رو صندلی روبه روی شهرزاد.
حس میکردم اکسیژن هوا تموم شده و بدنم تو گرما داره میسوزه.
بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
سوز هوا به صورتم چنگ زد اما ذره ای از گرمای وجودم کم نکرد.
سرهنگ اومد تو اتاق.
--عه حامد پنجره رو چرا باز گذاشتی!!
به من اشاره کرد
--بشین رو اون صندلی.
نشستم رو صندلی کنار شهرزاد.
یه کاغذ و خودکار گذاشت رو میز.
--ببینید خانم وصال شما باید با حامد یه مبلغی رو به طور توافقی مشخص کنید.
چون واسه این کار ضروریه.
گونه هاش سرخ شده بود و با صدای بغض آلودی گفت
--من هیچی نمیخوام.
--این طوری که نمیشه.
--نه جناب سرهنگ اقای رادمنش لطفای زیادی در حقم کردن و من نمیخوام بیشتر از این بهشون مدیون باشم.
--هرجور مایلید.
با گفتن بسم الله... شروع به خوندن آیه های عربی کرد.
حال خوشی نداشتم و بغض به گلوم فشار میاورد.
تنها آرزوم این بود که از مسیر شرطی که واسم گذاشته بود خارج نشم و بتونم مثل یه برادر واسش باشم.
بعد از اینکه آیه ها خونده شد شهرزاد با صدای بغض آلودی که چیزی تا گریه نمونده بود
--قَبِلْتُم.
با شنیدن این کلمه دلم هری ریخت و بغضم بی صدا ترکید......
نزدیک به نیم ساعت بود که سرهنگ از اتاق رفته بود بیرون و من و شهرزاد بدون گفتن کلمه ای سرجامون نشسته بودیم.
همین که من برگشتم صداش بزنم اونم برگشت تا حرفی بزنه.
چشماش تو چشمام قفل شد بغضش ترکید و قطرات اشک روی گونش شذوع به باریدن کرد.
با اشکی که روی گونم فرود اومد سرمو انداختم پایین تا اشکمو نبینه.
بلند شدم و لب پنجره ایستادم.
اشکام یکی بعد از دیگری بی صدا رو گونه هام فرود می اومد.
اصلا فکرشم نمیکردم با این کار انقدر حالم گرفته بشه و حتی بخوام گریه کنم.
با صدای لرزونی که خیلی نزدیک به من بود صدام زد
--آقای رادمنش؟
سریع اشک چشممو پاک کردم و برگشتم
--بله؟
--ببخشید واقعاً! میدونم که آرزوی هر پسریه که بخواد با دختری که از ته دل دوسش داره ازدواج کنه اما من نمیخوام اینو ازتون بگیرم!
بخدا....
گریش گرفت و ادامه داد
--بخدا مجبور شدم!
همین طور که سرشو انداخته بود پایین اشکاش رو زمین میریخت.
نه طاقت دیدن اشکاش رو داشتم نه میدونستم تو اون لحظه باید چیکار کنم.....
--میشه گریه نکنید؟!
اصلاً اون چیزی که شما فکر میکنید نیست!
من راه زندگیم رو به خواسته ی خدا پیش میرم.
بابت اتفاقی هم که امروز افتاد،مطمئن باشید صلاح بوده که اینطور بشه.
با خجالت تو چشمام نگاه کرد
--هرچی شما بگید.
--پس دیگه از این حرفا نزنید. الانم بیاید بریم خونه......
توی راه هیچ کس حرفی نزد و سکوت ماشین موقعیت فکری من رو بالا برده بود.
با خودم فکر میکردم که چجوری باید قضیه رو واسه عمو کریم و خاله سوری توضیح بدم؟!
موبایلم زنگ خورد
--الو؟
--سلام حامد جان خوبی بابا؟
--سلام ممنون شما خوبی؟
--خداروشکر. هنوز نرسیدین باغ؟
با تعجب گفتم
--شما از کجا میدونی؟
خندید
--حمید(سرهنگ) گفت بهم.
--اهان.
مکث کرد و گفت
--نگران نباش بابا! انشاالله که هرچی صلاحه پیش میاد.
--انشاالله.
--راستی عمو کریم اینا نمیان امروز.
ناامید گفتم
--چراااا؟
--انگار خاله سوری زیاد حالش خوب نبوده بردنش بیمارستان باید چند روز اونجا باشه.
لبخند غمگینی زدم
--ماشاالله حق من انقدر محفوظه که اصلاً نمیبینمش.
--نگران نباش بابا!اینم یه امتحانیه از خدا!
مهم اینه که تو بتونی نمره خوبی بگیری!
--بله بابا.
--خب حامد جان مراقب خودت و اون دختر باش.
--چشم....
تماسو قطع کردم و به آسمون خیره شدم
خورشید داشت غروب میکرد و فضای غمگینی رو به وجود آورده بود....
ماشینو بردم تو حیاط و در باغ رو قفل کردم.
ساک و کیف لپ تاپم رو برداشتم و بردم تو اتاقم.
شهرزاد هم رفت تو اتاقش و منم چندتا سوسیس از یخچال برداشتم و رفتم تو حیاط.
جسی دوید و اومد با فاصله ازم ایستاد.
سوسیسارو باز کردم و گذاشتم رو زمین......
نمازم و خوندم و رفتم حمام.
دوش آب سرد خیلی بهم چسبید...
بین لباسام مونده بودم کدومو بپوشم؟
بالاخره یه سوییشرت و شلوارست مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم.
عطر مخصوصم رو زدم و از اتاق رفتم بیرون.
همون موقع شهرزاد هم از پله ها اومد پایین.
سارافون مشکی که امروز خریده بود رو با یه شال زرد پوشیده بود.
از اینکه حتی بدون چادر هم حجابش کامل بود تو دلم کلی ذوق کردم.
--آقای رادمنش؟
--بله؟
با کلی خجالت و مِن مِن کردن گفت
--شما نظرتون راجب شام چیه؟
متفکر گفتم
--نمیدونم انتخاب خودتون.
--باشه پس من ماکارونی درست میکنم.
-- منم سالاد درست میکنم....
دستامو تمیز شستم و وسایل سالاد رو گذاشتم رو میز و شروع کردم.
کاهو هارو خرد کردم و شستم بعد خیار و گوجه و نخد فرنگی و... آماده کردم.
ریختم تو ظرف و همرو باهم قاطی کردم و روشم با هویج تزئین کردم.
همون موقع شهرزاد میخواست ماکارونی هارو آبکش کنه که دستش خورد به قابلمه.
هیـــن بلندی کشید و قابلمه از دستش ول شد رو زمین.
بلند شدم و نگران پرسیدم
--چیشد دستتون؟
با اون یکی دستش روشو گرفته بود و اشک تو چشماش حلقه زد.
--چیزی نیست. ببخشید توروخدا ماکارونیا حیف شد.
اشکش جاری شد.
با دیدن اشکاش کلافه شدم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم
--ماکارونی به درک!
دستشو گرفتم و باز کردم
با دیدن قرمزی کف دستش گفتم
--به این میگید چیزی نیست؟
با گریه خجالت زده به دست من نگاه کرد
با آرامش گفتم
--ببخشید اما آدمو مجبور میکنید!
آب سرد رو باز کردم و دستشو بردم زیر آب.
--دستتون رو زیر آب نگه دارید تا بیام.
رفتم و چند تا تکه یخ گذاشتم تو پلاستیک.
--اینو بگیرید تو دستتون.
یخ رو گرفت تو دستش و نشست رو صندلی.
شیشه عسل رو باز کردم و یه قاشقش رو ریختم تو ظرف نشستم رو صندلی روبه روش.
--یخارو بردارین.
عسلارو با قاشق کف دستش پخش کردم.
--اولش یکم میسوزه اما بعدش خوب میشه.
همین جور که به یقه لباسم خیره شده بود گفت...........
🍁حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸