eitaa logo
عطرخاص
709 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
اَللَّھُـمَّ ؏َـجِّـل لِوَلیِّڪَ الـفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
عطر1و1،استادهاشمی نژاد،ولایت ومظلومیت امیرالمو.mp3
3.71M
🎤 🔊 #استادهاشمی_نژاد 🍃 #مستضعف_کیست؟ 🍃#ولایت_ومظلومیت_امیرالمومنین(ع) 🍃 #داستان_واقعی بسیار #شنیدنی و #تاثیرگذار 📡 @atrekhas 🇮🇷
کمی امام زمانمان را بشناسیم ⭕️ و عج از خانم متدین ❄️خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند... 💠 زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد... 💚 دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... ✅ از عذرخواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما... 🌸 قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت 📙 ملاقات با امام زمان عج 🌹 📡 @atrekhas 🇮🇷
هدایت شده از حرف های خصوصی
نیت کرده بود چهل شب جمعه برود زیارت امام حسین علیہ السلام، شاید امام زمان را ببیند ! صبح پنج شنبه راه مے افتاد، پایِ پیاده. آخرین شب بود؛شب چهلم. مأمورها دروازه را بسته بودند. نه کسے مے توانست وارد شود، نه خارج دلش شکست. با خودش گفت:" این همه راه آمدم،خرابش کردند." مردی دستش را گرفت. از دروازه ردش کرد. هیچ کس هم نفهمید. خواست تشکر کند، دید مرد نیست. تازه فهمید این همه راه را بے خود نیامده . . ! برگرفته از کتابِ « تا همیشه آفتاب » ...
هدایت شده از صاحب نفس
1_257127125.mp3
3.71M
هدایت شده از صاحب نفس
1_257127125.mp3
3.71M
هدایت شده از صاحب نفس
1_257127125.mp3
3.71M
هدایت شده از صاحب نفس
1_257127125.mp3
3.71M