🌿🐑 ماتکو ، گوسفند تپل🐑🌿
یکی بود یکی نبود ، در یک دشت سرسبز و بزرگ در جایی که فاصله زیادی با شهر داشت یه گله گوسفند توی یک مزرعه زیبا کنار همدیگه زندگی میکردن.اون روز هم مثل همه روزهای دیگه گله گوسفندا از صبح برای غذا خوردن و چرا کردن به دشت سرسبز و پر از علف رفته بودن و حالا هم که آفتاب داشت کم کم غروب میکرد خوشحال و شاد داشتن از چرا کردن بر میگشتن. بچه ها همه گوسفندا راضی و شاد بودن به جز ماتکو.
آخه اون بزرگ تر و چاق تر از اونی بود که بخواد از در جدید مزرعه رد بشه و بیاد تو.
بیشتر از یک هفته بود که ماتکو داشت بیرون از مزرعه میخوابید و اینطور که داشت پیش میرفت مجبور بود امشب رو هم بیرون از مزرعه بخوابه بچه ها. ماتکو یه گوسفند چاق و تپل بود و از زمانی که آقای مزرعه دار در مزرعه رو عوض کرده بود اون نتونست وارد مزرعه بشه و مجبور شده بود که بیرون از مزرعه بخوابه.
ماتکو که میدید باز باید بیرون از مزرعه بخوابه سعی کرد که یه بار دیگه تلاش کنه و از در مزرعه بره تو ولی هر کاری کرد نشد که نشد حتی دوستاش هم به کمکش اومدن و شروع کردن به هل دادن ماتکو ولی ماتکو گنده تر از اونی بود که از در مزرعه رد بشه ، بعد اون با عصبانیت گفت:” اه ، باز این در به درد نخور، این اصلا منصفانه نیست”
یوگی گوسفنده که دید ماتکو ناراحت شده بهش گفت :” ماتکو ورزش یوگا رو انجام بده ، یوگا بهت کمک میکنه که تو لاغر تر بشی ، بعد میتونی از در مزرعه رد بشی و بیای تو”
فردای اون روز ماتکو تصمیم گرفت که با کمک دوستش یوگی شروع کنه به ورزش کردن و هر کاری که یوگی انجام میده ماتکو هم عین همون حرکت رو انجام بده تا لاغر تر بشه.خلاصه اونا شروع کردن به تمرین کردن ورزش یوگا .
روزهای زیادی گذشت…
اما ماتکو هنوز خیلی گنده تر از اون چیزی بود که بتونه از در جدید مزرعه رد بشه.
گوسفند دونده که دید ماتکو ناراحته بهش گفت :” ماتکو شروع به دویدن کن،آهسته دویدن باعث میشه که تو لاغرتر بشی و بعد هم بتونی از در جدید مزرعه رد بشی ”
بنابراین ماتکو تصمیم گرفت هر روز به همراه دوست دونده اش آهسته شروع به دویدن کنه. اما روز ها میگذشت و ماتکو هنوز هم برای رد شدن از در مزرعه زیادی چاق و بزرگ بود.
تا اینکه یک روز گوسفند شناگر ماتکو و دید و بهش گفت :” ماتکو شروع کن به شنا کردن ، شنا کردن به تو کمک میکنه که لاغر بشی و بعد هم بتونی از در مزرعه رد بشی و بیای تو”
بنابراین ماتکو شروع کرد به شنا کردن.
اما اون هنوز هم خیلی چاق تر و بزرگ تر از اون چیزی بود که بتونه از در مزرعه رد بشه .
ماتکو دیگه خسته و کلافه شده بود . یک روز که همینجوری ناراحت برای خودش نشسته بود بانی گوسفنده که یه گوسفند دوچرخه سوار بود پیش ماتکو اومد و بهش گفت :” شروع کن به دوچرخه سواری کردن ماتکو، دوچرخه سواری به تو کمک میکنه که لاغرتر بشی، اگر تو با دوچرخه سواری لاغر نشدی من کلاه خودمو میخورم” بعد هم شروع کرد به خندیدن.
اما ماتکو خیلی ناراحت بود .اون با خودش گفت :” دیگه کافیه ، من فقط میخوام برم تو مزرعه و به خونم برگردم”
به خاطر همین اون شروع کرد به فکر کردن و فکر کردن و بیشتر و بیشتر فکر کردن و بعد راه افتاد.
چند روزی از ماتکو خبری نبود تا اینکه اون بالاخره به مزرعه برگشت ولی با یک برنامه و نقشه…
حالا اون میدونست که میخواد چی کار کنه.ماتکو همراه خودش یه عالمه ابزار و وسیله اورده بود بچه ها.
صبح روز بعد ماتکو سر جای مورد علاقه خودش از خواب بیدار شد.
گوسفندای دیگه وقتی از خواب بیدار شدن از دیدن ماتکو توی مزرعه حسابی شگفت زده و مبهوت و متعجب شدن. اونا به ماتکو گفتن :” اما تو هنوز چاق و بزرگی ، چه جوری تونستی از در رد بشی و وارد مزرعه بشی؟”
ماتکو با لبخند جواب داد :” من فقط به سادگی و آسونی در مزرعه رو یک کم پهن تر و بزرگ ترش کردم ، من خوب و شایسته و دوست داشتنی هستم و خودم رو همونجوری که هستم دوست دارم دقیقا همینطور که هستم”
#قصه_متنی
🌿
🐑🌿
╲\╭┓
╭ 🐑🌿 🌺☆@cheshmberah2☆🌺
┗╯\╲
🐔🐭موش، خروس و گربه🐭🐔
🔹روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
🔹اون که تا حالا خروس ندیده بود،با خودش گفت:"وای چه موچود ترسناکی!عجب نوک و تاج بزرگی!حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
🔹کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.اون تا حالا گربه هم ندیده بود.پیش خودش گفت:"این چقد حیوون خوشگلیه!عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه."همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
🔹موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست، اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.
🔸موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#قصه_متنی
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 🌺☆@cheshmberah2☆🌺
┗╯\╲
🐻خرس کوچولویی بود به نام تدی🐻
تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفتد پایین.
تدی توی یک کتاب خوانده بود که اگر موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزویت هرچه که باشد برآورده میشود.
همینطور که تدی به آسمان خیره شده، جوجه تیغی کوچولو به او نزدیک شد و پرسید: "تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟"
- "دنبال آخرین ستاره ی پاییز."
" برای چی؟"
" برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزوم رو بگم تا برآورده بشه."
جوجه تیغی گفت :"واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته."
همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به آنها نزدیک و نزدیکتر شد.
وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدند گفتند: "تدی... جوجه تیغی... میاین باهم بازی کنیم؟"
جوجه تیغی کوچولو گفت: "نه... ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم، تا آرزومون برآورده بشه."
خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردند و تصمیم گرفتند اونها هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.
سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یکدفعه گفت: "بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!"
و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.
تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.
سنجاب گفت: "میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟"
تدی گفت: "نه...نه... اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه."
سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد...
تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: "نه....." و دویدن تا برگ رو بگیرن.
اما برگ به آرومی سقوط کرد و سرانجام به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همانجا ماند.
تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: "ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نگذاشتین من به آرزوم برسم."
خرگوش کوچولو گفت: "آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟"
تدی گفت: "آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم."
جوجه تیغی فریاد زد: "اوووو... تدی... آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی خواهیم بود. آرزوی من هم همین بود"
و اینطوری همه باهم شروع کردند به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده خیلی خوشحال بودن.
#قصه_متنی
💕
🐻💕
╲\╭┓
╭ 🐻💕 🌺☆@cheshmberah2☆🌺
┗╯\╲
🌼🍃لانه ی کبک🍃🌼
کبک نگاهی به ساعت بالی اش کرد، پرهایش را کش داد و گفت:«چقدر این سفر طولانی شد» و سریع تر از همیشه راه افتاد.
به لانه اش که رسید پر زد و جلو رفت، اما با دیدن یک خرگوش در لانه ی کوچکش چشمانش گرد شد، پرسید:«سلام، شما چرا توی لونه ی من نشستی؟ فکر کنم اشتباهی شده»
خرگوش، بی توجه گوش هایش را تکان داد و گفت:«سلام، هیچ اشتباهی نشده این جا لونه ی زیبای منه»
کبک اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«از لونه ی من بیا بیرون من فقط چند روز نبودم»
خرگوش دماغش را بالا کشید و گفت:«لطفا مزاحم نشو من خودم این جا رو پیدا کردم پس مال خودمه»
کبک کمی فکر کرد و گفت:«این طوری نمیشه باید یه نفر بی طرف بگه این لونه مال منه یا تو!»
خرگوش گفت:«موافقم اما چه کسی؟»
کبک بالش را تکاند و گفت:«من یه گربه میشناسم که مدتها کنار آدمها زندگی کرده و خیلی داناست شنیدم هر چه بگه درسته»
خرگوش جستی زد و از لانه بیرون پرید گفت:«باشه پیش گربه بریم»
خانه ی گربه نزدیکی برکه بود و گربه داشت کنار برکه استراحت می کرد.
کبک جلو رفت و آرام گفت:«سلام جناب گربه »
گربه سرش را بالا گرفت سلام کرد و گفت:«در خدمتم چیزی شده؟»
خرگوش جست زد و جلوتر از کبک ایستاد گفت:«بله این کبک میخواد لونه ی زیبای من رو ازم بگیره»
کبک کنار خرگوش ایستاد و گفت:«اون جا لونه ی من بود مدتی به سفر رفتم وقتی برگشتم خرگوش رو توی لونهم دیدم »
گربه آرام به کبک و خرگوش نزدیک شد و گفت:«با هم دوست باشید، دنیا ارزش دعوا نداره» و باز هم جلوتر رفت.
کبک بالی زد و گفت:«نه من لونهم رو میخوام»
خرگوش نزدیک تر رفت و گفت:«اون جا لونهی منه»
گربه که حسابی به آن ها نزدیک شده بود با خودش فکر کرد:«تا این دو نادون با هم بحث می کنن باید کار رو یکسره کنم»
پرید و کبک و خرگوش را اسیر کرد.
دوستان خوبم این داستان از کتاب کلیله و دمنه انتخاب و برای شما به زبان ساده بازنویسی شده امیدوارم از خوندنش لذت ببرید
#قصه_متنی
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 Join--->@cheshmberah2☆🌺