🛑#داستان_کوتاه
📝.*امتحان.ورزش..*
🌟یه روز تو مدرسه بین همه بچه ها معلم گفت...
سادات نوبت شماست..؟
دختر جوان و قدی نیمه بلند جلو اومد.
معلم مسابقه دواستقامت ،بارفیکس،طناب رفتی ولی دراز نشست رونرفتی چرا ؟
نمره تکم میشود.
و یه فرصتدوباره میدم برو..
دخترک..کمی فکر کرد.گفتباشه..
و دراز کشید یکی از بچه های چاق پاشو محکم گرفت و گفت برو..
-خانم خیلی سخته.. والا کمرم درد میگیره نمیتونم.بلند نشد تا ده تارفت دراز کشید وادامه نداد.
-معلم: باید بری
ابن چند تاهم غلط داشتی
-دخترک.. اشکال نداره.
نفس نفس میزد .تشنه ش شد.
معلم گفت نمیشه باید بری
-دختر جوان. چه خبرت ِ مگم دزد گرفتین.پام درد گرفته
بااینهیکل چاق نصف وزنت و انداختی رو پام.
-اونوقت هی خودشیرینی میکنی. نمیتونم. خانم کمرم درد گرفت.تشنه م.
وزنی ندارم که..
ولش کن..
-معلم...قاطی کردی سید... ۴شنبه هست دیگه...
ماهم حرفی نداریم.
دخترجوان...خانم یه آدم کم وزن میآوردی پامو بگیره نه اینو.
پدرکشتگی داشت انگار بامن.مچ پامو ببین.روی پامو ببین..
-خیلی خوب نازک نارنجی نشو..
دخترک دوباره حرف معلم را تکرار کرد،
-امرز ۴شنبه جوش آوردی سید..
-دختر سادات...
ببین جواب تو بدم خیلی بد میشه ها. پس حواست باشه .تکرار کورکورانه نکن.
تو کلاس دوباره معلم و دخترک گفتن.
-سید نتونست طاقت بیاره.
یهو ازجاش بلند شد و گفت:
خانم ، خانم؟
معلم: نمرات را وارد لیست میکنه..سرشو بلند کردو گفت: بفرما سید ها.....
یهو سید وسط حرفش پرید وگفت.
درسته ما سادات ها،۴شنبه ها جوش میزنیم.
و حالمان دستمان نیست یه لحظه ی
آیا میدانید دلیلشو ؟
واقعا میدانید
-معلم: نه.
سادات..پس چرا گفتین.
وقتی دلیلشو نمیدانید؟
معلم: دلیلش چیه مگم میدونی
سادات: بله.
، شما هفت روز هفته رو دیوونه میشید وما فقط به روز .اون هم یه آن و لحظه ای که امام حسین از اسب بر زمین افتاد.
و قبلش هم شیطان واجنه ها در روز ۴شنبه آزادن.
و درحال دشمنی و کینه توزین.
عاشورا هم در روز ۴ش اتفاق افتاد.
وخداوند جهنم را در روز ۴شنبه بوجود آورد.
و برای همینکه تمامی آدمای احمق وجاهل وملانویس..بسمت شیطان، وشرک بخدا میورزند.
-بیدار شوید. وهرچی شنیدین را مخاوره نکنید.
-هیچ کسی هم حق نوشتن نداره فقط اولاد پیغمبر که البته اجازه شو از امام رضا و امام زمان گرفته باشند.
معلم..بخاطر این زبونت سادات نمره ورزشت ۱۷تمام.
😍 یعنی بیست نمیدین خانم.
ازجلو چشمام برو تا ۱۰ ندادم.😊😊
دلم طاقت نیاورده بود..آخه گفتم : دیدین شما ۷روز هفته دیوونه ین.وما یه روزش ومجنون حسینیم. خخ
☆☆☆☆☆
برگرفته از فرمایشات استاد
#امام_زمان
_داستان_کوتاه
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
🛑#داستان_کوتاه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
_شهید امیر امیرگان و عنایت امام زمان(عج)
🔸بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🔸
✍..از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
◆می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.
_نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.
_صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
_ازش پرسیدم چه شده:
_گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
_شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.
کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال، صفحه 166 الی 169
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم.
#امام_زمان
#تشرف
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
•••••✾•🌿🌺🌿•✾••••
🔸توصیه امام مهدی علیه السلام به خواندن صحیفه سجادیه
۶دعوت «سید حسن نصرالله» به پویش جهانی
قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه(ای کسی که گره هر سختی به دست تو گشوده شود….) و دعای فرج.شب نیمه شعبان؛ ساعت ۲۲
🟣#داستان_کوتاه
محدث عظیم و سالک وارسته مرحوم مجلسی اول میفرماید: در اوایل جوانی مایل بودم نماز شب بخوانم اما نماز قضا بر عهده ام بود و به همین دلیل احتیاط می کردم و نمی خواندم.
خدمت شیخ بهائی رحمه الله علیه عرض نمودم، فرمود: نماز قضا بخوان.
اما من با خود می گفتم نماز شب خصوصیات خاص خود را دارد و با نمازهای واجب فرق می کند. یک شب بالای پشت بام خانه ام در خواب و بیداری بودم که امام زمان علیه السلام را در بازار خربزه فروشان اصفهان در کنار مسجد جامع دیدم. با شوق و شعف نزد او رفتم و سوالاتی کردم از جمله خواندن نماز شب. فرمود: بخوان!
_عرض کردم: یا بن رسول الله، همیشه دستم به شما نمی رسد! کتابی به من بدهید که به آن عمل کنم.
_فرمود: برو از آقا محمد تاج کتاب بگیر!
در خواب گویا او را می شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم و مشغول خواندن بودم و می گریستم که از خواب بیدار شدم.
از ذهنم گذشت که شاید محمد تاج همان شیخ بهائی است و منظور امام از تاج، این است که شیخ بهایی ریاست شریعت را در آن دوره به عهده دارد.
نماز صبح را خواندم و خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ با سید گلپایگانی مشغول مقابله صحیفه سجادیه است.
ماجرا را برایش نقل کردم. فرمود: ان شاء الله به چیزی که می خواهی می رسی.
بعد ناگهان یاد جایی که امام را در آن ملاقات کرده بودم، افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را دیدم که از آشنایان قدیمم بود.
مرا که دید گفت: ملا محمد تقی! من از دست طلبه ها به تنگ آمده ام. کتاب را از من می گیرند و پس نمی دهند. بیا برویم خانه یک سری کتاب به تو بدهم. مرا به خانه اش برد، درِ اتاقی را باز کرد و گفت: هر کتابی را که می خواهی بردار!
_کتابی را برداشتم؛ ناگهان دیدم همان کتابی است که دیشب در خواب دیده بودم. صحیفه سجادیه بود. به گریه افتادم. برخاستم و بیرون آمدم.
گفت: باز هم بردار!
گفتم: همین بس است.
_پس شروع نمودم به تصحیح و مقابله و آموختن صحیفه سجادیه به مردم و چنان شد که از برکت این کتاب، بسیاری از اهل اصفهان مستجاب الدعوه شدند.
_مرحوم مجلسی دوم می فرماید: مجلسی اول چهل سال از عمر خود را صرف ترویج صحیفه کرد و انتشار این کتاب توسط او باعث شد که اکنون خانه ای نیست که صحیفه در آن نباشد. این حکایت بزرگ باعث شد بر صحیفه شرح فارسی بنویسم که عوام و خواص از آن بهرهمند شوند...
منابع:امام شناسی، ج 15، ص 49و 50.
بحارالانوار، ج 110، ص 51 به بعد.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم.
#امام_زمان
#تشرف
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
🛑#داستان_کوتاه. داستان هاي مذهبی و قرآني
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🔵طلا کردن سنگریزه
🌱بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
✍..ازْدی به طواف کعبه اشتغال داشت و شش دور را انجام داده بود و می خواست دور هفتم را انجام دهد، که چشمش در سمت راست کعبه، به گروهی از حاجیان افتاد که گرد جوانی خوشرو و خوشبو حلقه زده اند. او دارای هیبتی مخصوص بود و برای حاضران سخن می گفت. ازدی به حضورش مشرّف می شود و سخنانش را می شنود.
_ازدی می گوید: خوش سخن تر از او کسی ندیدم و زیباتر از کلامش، کلامی نشنیدم، پرسیدم: این کیست؟
_گفتند: فرزند رسول خداست که سالی یک روز، برای دوستان خاص خود، ظاهر می شود و سخن می گوید. ازدی به حضرتش عرض می کند: مرا هدایت کنید.
_حضرت سنگریزه ای کف دستش می نهد. ازدی دستش را می بندد.
_کسی از او می پرسد: چه به تو داد؟ ازدی می گوید: سنگریزه. ولی وقتی که دستش را باز می کند، می بیند طلاست.
سپس حضرت به وی می فرماید: حجت بر تو تمام شد و حق بر تو آشکار گردید.
_آیا مرا می شناسی؟ ازدی می گوید: نه. فرمود: انَا الْمَهْدی وَ انَا قائِم الزَّمان؛ من مهدی قائم زمانه هستم که زمین را از عدل و داد پر خواهم کرد، وقتی که از ظلم و جور پر شده باشد. زمین هرگز از حجت خالی نمی ماند و مردم هرگز بدون رهبر نیستند. این امانتی است نزد تو که بجز برای برادران حق جوی خود، به کسی نگو.[1].
_____________پ
پی نوشت:[1] كمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 177.
منبع : امام زمان (ع) سرچشمه نشاط جهان، ص: 146؛ پاک نیا، عبدالکریم
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم.
#امام_زمان
#داستان_تشرف
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
•••••✾•🌿🌺🌿•✾••••
✳️*#داستان_کوتاه*📖
_قصابي بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را بريد و خون زيادي از زخمش مي چکيد. همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند.
_حکيم بعد از ضد عفوني زخم، خواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب ، استخوان کوچکي مانده است، خواست آن را بيرون بکشد، اما پشيمان شد، و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت :
زخمت خيلي عميق است.
*و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي*
_تا زخمت را پانسمان کنم.
_از آن روز به بعد ، قصاب هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد ، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.
_مدتي به همين منوال گذشت، تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري،از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود، به جاي او بيماران را مداوا مي کرد .
_آن روز هم طبق معمول هميشه ، قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت :
به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند .
دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا مي کني ،
زخم من امروز خيلي بهتر است .
_پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت:
از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي.
_چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت، وقتي همسرش سفره را پهن کرد،
متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
_با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده.
_حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟
_پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم، مطمئن باشيد کارم را خوب انجام دادهام .
_حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار " پس به همین دلیل غذاي امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لاي زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصاب هر روز نزد من امده
و مقداري گوشت برايمان بياورد..
#امام_زمان
#داستان_کوتاه
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
🛑#داستان_واقعی
🔰موضوع؛ ابا صالح! بیا درمانده ام من!
✿࿐ྀུ༅ ✿࿐ྀུ༅ ✿࿐ྀུ༅
🔹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🔹
_علاّمه مجلسیرحمه الله میفرماید:
_مرد شریف و صالحی را میشناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیشتر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمیشد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آنچنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
[ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمانعلیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندمگون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر میآمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنهای؟
گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: میخواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمیگشت و میفرمود: اینطور بخوان!
چیزی نگذشت که به من فرمود: اینجا را میشناسی؟
نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آری میشناسم.
فرمود: پس پیاده شو!
_من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم.
_پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم
بحار الانوار، ج 52، ص 175 و 176
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
_حضرت مهدی سلام الله علیه :
_فإنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأنبائِکُم وَ لا یَغرُبُ عَنَا شَیءُ مِن أخبارکُم.
علم ما به شما احاطه دارد و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست
منبع .تهذیب الاحکام (تحقیق خراسان) مقدمه ج1 ، ص 38 - بحار الانوار(ط-بیروت) ج53 ، ص175
#امام_زمان
#تشرف
#داستان_کوتاه
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
✴️#داستان_کوتاه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🔰ابا صالح! بیا درمانده ام من!
❣بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم❣
_علاّمه مجلسیرحمه الله میفرماید:
.مرد شریف و صالحی را میشناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیشتر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمیشد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آنچنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
_[ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمانعلیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
_در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندمگون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر میآمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنهای؟
گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: میخواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
_او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمیگشت و میفرمود: اینطور بخوان!
_چیزی نگذشت که به من فرمود: اینجا را میشناسی؟
_نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، _گفتم: آری میشناسم.
_فرمود: پس پیاده شو!
_من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم.
_پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم
_بحار الانوار، ج 52، ص 175 و 176
__________.
🔸 حضرت مهدی سلام الله علیه :
_فإنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأنبائِکُم وَ لا یَغرُبُ عَنَا شَیءُ مِن أخبارکُم.
_علم ما به شما احاطه دارد و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست.
_منبع:
تهذیب الاحکام (تحقیق خراسان) مقدمه ج1 ، ص 38 - بحار الانوار(ط-بیروت) ج53 ، ص175
#امام_زمان
#تشرف
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
❣[عطرظهورقائـم۱۲]❣
✅#داستان_طنز #وقتی_کائنات_هنگ_میکنه وقتی «قانون جذب» با «قانون جاذبه» و یه سقف در حال ریزش روبرو می
🛑#داستان_طنز
#داستان_کوتاه
_وقتی کائنات وسط بمباران هنگ میکنه! 💥🤦♂️
صدای انفجار، شیشههای ساختمان را خرد کرد. همه جیغکشان به سمت زیرزمین میدویدند، جز «کوروش». 🧘♂️✨
کوروش، کوچ معروف انرژیهای کیهانی، وسط راه پله با لبخندی ملیح نشسته بود. به همسایههای وحشتزدهاش میگفت: «اینا فقط ارتعاشات منفیه! اگه بهش قدرت ندید، بهتون آسیب نمیزنه!»
«مش قربان»، بقال بازنشسته محل، در حالی که زیر بغل نوهاش را گرفته بود و از پلهها پایین میرفت، فریاد زد: «پاشو بیا پایین مرد حسابی! موشک که کتابای تو رو نخونده! اون فقط قانون فیزیک حالیشه!» 🤨
انفجار دوم، برقها را پراند. زیرزمین در تاریکی و وحشت فرو رفت. کوروش با صدایی عرفانی از بالای پلهها گفت: «نترسید! این فرصتی برای دیدن نور درون است! الان با فرکانس مثبت، لامپها رو روشن میکنم!» 💡
یک ثانیه بعد، نور یک چراغ قوه قدیمی و زرد رنگ، صاف افتاد توی صورت کوروش. مش قربان بود که با غرولند میگفت: «بیا داداش! اینم نور درون! دو تا باتری قلمی میخوره، از فرکانس تو هم قویتره!» 🔦😂
اوج ماجرا با انفجار سوم رقم خورد. کل ساختمان لرزید و سقف بالای سر کوروش با صدایی وحشتناک ترک خورد.
کوروش چشمانش را محکمتر بست و با صدایی بلندتر ورد میخواند: «من در آغوش امن کائناتم... من از جنس نورم...» ✨
مش قربان که دید الان «آغوش کائنات» میخواهد با یک تکه سقف بتنی، کوروش را له کند، فرصت را تلف نکرد. دو پله یکی کرد، یقهی کوروش را چسبید و با تمام قدرت پرتش کرد گوشهای دیگر.
بووووم! 💥
یک تکه سقف بزرگ، دقیقاً همانجایی که کوروش نشسته بود، با صدای مهیبی فرود آمد.
گرد و غبار که نشست، کوروش با چشمانی از حدقه درآمده به مش قربان نگاه کرد. هنوز در شوک بود.
مش قربان در حالی که کمرش را میمالید، با عصبانیت گفت:
«فرشته نگهبان چیه! من مش قربانم! کائناتی که تو ازش دم میزنی، داشت یه تیکه سقف نیم متری حوالهت میکرد! اگه به جای چرت و پرت گفتن، از گوشهات استفاده میکردی و صدای ترک خوردن سقف رو میشنیدی، الان منم کمرم رگ به رگ نشده بود!» 😡
کوروش چند لحظه سکوت کرد. به تیکه سقف نگاه کرد، بعد به صورت خسته و عصبانی مش قربان. ناگهان، لبخند احمقانهای روی صورتش نشست و با حالتی که انگار بزرگترین راز هستی را کشف کرده، گفت:
«آها... الان فهمیدم! میبینی چقدر ارتعاش من قوی بوده؟! کائنات برای نجاتم، سریعترین راه رو انتخاب کرد و از جسم فیزیکی شما به عنوان یک اهرم استفاده کرد تا من رو جابجا کنه! وای... من واقعاً قدرتمندم!» 🤯🤩
مش قربان چند ثانیه با دهان باز به او خیره ماند. بعد سرش را با تأسف تکان داد، زیر لب گفت «عجب خریه!» و به سمت گوشه امن زیرزمین رفت.
ظاهراً تنها قانونی که آن شب کار میکرد، این بود: «شما نمیتوانید یک احمق را از حماقتش نجات دهید، حتی اگر جانش را نجات دهید!» 🤷♂️😂
🔴 نقد و بررسی #عرفانهای_نوظهور
#امام_زمان
#داستان_کوتاه #طنز
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9