خب، چیز خاصی پیدا نکردم که به دلم بشینه حقیقتش.
این چندتا رو هم با تخیل خودتون بخونید خلاصه.
The Cabin
A hiker decided to go on a hike by himself. Something he was not very used to. The whole day was normal. Trees and bushes engulfed his surroundings. He enjoyed being outdoors in the mountains. Nothing seemed strange to him, that was until he was making his way back to his car. He figured an eight hour hike was good enough. The sky was already getting dark and he needed to get back, fast. What was odd was how much he didn’t recognize the trail back. He began to panic.
Night had already taken over and all he had was a flashlight and no clue on how to get back. He knew it was already too late and too dangerous to keep going through the perilous forest. He began to worry that he would have no shelter for the night when almost luckily enough, he stumbled across a broken-down cabin. It was dark, and seemed like no one had visited it in years, but he knew it was the only place where he could rest until daylight, especially since his flashlight was running out of battery. He knocked on the door a few times but no one answered, so he let himself in where strangely enough, a perfect bed fitted for one person awaited him in the center. He knew that if the owner came back he could explain himself, he was sure that the owner wouldn’t mind, or was even probably dead. So he went ahead and got himself comfortable in bed. As he tried to sleep, he couldn’t ignore the collection of paintings around the room; portraits of strange looking people all peering at him, each wearing a smile that sent chills up his spine. Not too long after his exhaustion from the hike got the best of him and he was able to ignore the faces.
The next morning he got up early and was shocked to see that there were no paintings around the room, but windows…
کتابخونهیزیرشیروونی.
The Cabin A hiker decided to go on a hike by himself. Something he was not very used to. The whole d
انتظار پایانشو نداشتم واقعا؛
ولی بقیهش به جز چندخط آخرش حوصله سر بر بود. انگار نویسنده فقط ایدهی بند آخر رو داشته، و همینجوری یه چیزی واسه رفع تکلیف نوشته به عنوان مقدمه.
A man just moved into an apartment and heads to the receptionist to get his keys. The receptionist gave him the key with a smile but warns him not to disturb the door with no number on his floor. He wondered why but didn’t bother to ask, he was too busy with his new apartment to care. After he finished unpacking he began to get curious. He questioned why the receptionist would warn him of such things, and so he stepped out of his apartment to check the door with no number.
He tried the door knob first but it was locked, so instead he got onto his knees and peeked through the keyhole. The apartment he was looking into was empty. His eyes scanned the whole place before stopping at a woman, standing face against a wall, in the corner. He noticed her pale skin and long black hair before stepping back, suddenly feeling perverted in a way for invading someone else’s privacy. He brushed it off, assuming she was someone that did not want to be disturbed.
The next day he got more curious about the woman and eventually went back, straight away getting onto his knees. He peeked through the keyhole and saw all red. Red. He assumed that the pale woman must have caught him peeking the last time and covered the hole with something red.
He left the door alone and instead went down to the receptionist to ask her questions. The receptionist sighed and asked, “you looked through the keyhole, didn’t you?”
He admitted to it and so she felt obliged to tell him the story. She told him that a couple used to live in that apartment a long time ago, but the husband went crazy and killed his wife. However, this couple wasn’t normal.
They had pale skin, black hair and red eyes.
کتابخونهیزیرشیروونی.
-
طبقهی چهاردهم و بیماری عفونیه رو دوست داشتم.
کتابخونهیزیرشیروونی.
خب، بله، میریم که داشته باشیم:
میریم که داشته باشیم²:
هدایت شده از ؛
دروغ چرا دیگر خودش نبود که زندگی اش را جلو میبرد،زندگی اش بود که با تمام قدرت بازوهای او را گرفته بود و با نامردی تمام او را به جلو میکشید. خسته بود،دلش یک مسافرت طولانی میخواست به یک جزیره دورافتاده که پای هیچ آدمی به آن نرسد،دلش یک جای ساکت میخواست تا جیغ بزند،دلش میخواست آزادانه و بلند بلند هق هق کند،دلش میخواست آنقدر گریه کند تا خوابش ببرد و وقتی بلند شد همه چیز را فراموش کرده باشد!دیگر از آدم ها میترسید،خب آدم ها ترسناک هم بودند،همه شان از درک و دوستی حرف میزدند اما در همان لحظه ای که داشت نابود میشد ناپدید میشدند،انگار که دیگر وجود هم نداشتند!کسی را میخواست از جنس خودش،کسی را میخواست که واقعا درکش کند اما خب هر طرفی که سر میچرخاند آدم های ترسناکی را میدید که انگار میخواستند همدیگر را بخورند.خسته بود،بدجوری خسته بود!اما اگر حرفی میزد آن موقع آن غول های ترسناک صدایش را میشنیدند و او را میخوردند!دلش میخواست یک استعفانامه بلند بنویسد از قوی بودن،بعد هم تمام وسایل مورد علاقه اش را در کوله ای بگذارد و فقط برود،آنقدر برود تا به سرزمین ضعیف ها برسد،آنها حتما زندگی بهتری داشتند،آخر دیگر نگران غول ها نبودند،فقط ضعیف بودند!اصلا مگر ضعیف بودن عیب داشت؟اصلا مگر قوی هم وجود داشت؟نه!همه ی آن قوی ها بازیگران ضعیفی بودند که گول آبرویشان را میخوردند و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشکستند،درست مثل خود او!لعنت به افکارش،پیچیده بود و عجیب و غریب،داشت چرت و پرت میگفت،اصلا خودش هم نمیفهمید چه میگوید و چه میکند،هنوز درد روز قبلی سر جایش بود که چنگال های تیز زندگی محکم تر در بازویش فشرده میشد و او را به روز بعدی میکشاند!خب با این اوصاف معلوم بود افکارش به هم ریخته میشد!اصلا به درک،همه چیز به درک،حالا که چاره ای جز ادامه دادن نداشت پس به درک!
هدایت شده از ؛
سلام کرد اما دیگر کسی نمانده که جوابش را بدهد،بغض گلویش را بدجور فشار داد،داشت خفه میشد،فکر میکرد،به همه ی لحظه هایی که داد و بیداد میکرد و صدایش را روی سرش گذاشته بود فکر میکرد،چیزی که میدید را باور نمیکرد،مگر میشد دیگر صدای آن بچهی روی مخ جیغ جیغو را نشنود،حالا دیگر با که دعوا میکرد؟دیگر چه کسی به او زور میگفت؟حالا چه کسی تمام خانه را راه میرفت و غرغر میکرد؟حالا دیگر حتی کسی را هم نداشت که چپ چپ نگاهش کند!دلش برای همه شان تنگ میشد،دلش برای تمام آن غرغر کردن ها و دعوا کردن ها تنگ میشد!بغضش ترکید،اشک هایش روی خاک های سرد و خاکستری خانه افتاد،چشمانش را بست و خانه شان را تصور کرد،اما وقتی چشمانش را باز کرد دیگر خانه شان را نمیدید،نه،این درست مثل همان خرابه هایی بود که روزی از صفحه نمایش گوشی و تلوزیونشان به آن زل میزد و نمیتوانست باورش کند،حتی نمیتوانست تصورش کند!اما حالا؟وسط خانه شان ایستاده بود،گلوله گلوله اشک میریخت و بلند بلند هق هق میکرد،نمیتوانست فکر کند،مغزش بسته شده بود،گیر افتاده بود،بین چیزی که داشت میدید و چیزی که باید باور میکرد فرسنگ ها فاصله بود،جلوتر نرفت،میترسید جلو تر برود،عقب عقب رفت،پایش به تکه سنگی گیر کرد و محکم زمین خورد،صدای گریه اش بلندتر شد،تنها چیزی در ذهنش بود تصویر لبخند های مادرش و صدای خنده های آنها بود اما تنها چیزی که میدید مشتی خاک و خون و جنازه های سرد و بی رنگ بود که بین آوار ها حتی تشخصیشان هم نمیداد،سرش را روی سنگی گذاشت و به آسمان تار بالای سرش که روزی سقف خانه شان بود خیره شد،آن عروسک بچگی هایش که حالا روی زمین افتاده بود برداشت و گرد و خاکش را تکاند،چشمانش را بست،به خانواده ای که روزی میخواست سر به تن هیچکدامشان نباشد فکر کرد و بیشتر و بیشتر اشک ریخت،دیگر توانی برایش نمانده بود،دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت،بلند شد،لباس هایش را تکاند،عروسکش را توی جیبش گذاشت،پاهای بی رمقش را تکان داد،او رفت،بالاخره که روزی باید از این خانه میرفت نه؟بالاخره باید روزی ترک میکرد،خانه اش ،خانواده اش و زندگی اش را؟امروز همان روز بود؟ اما نه!دلش میخواست همه اینها یک خواب باشد،میخواست از خواب بیدار شود و محکم مادرش را بغل کند،دلش برای آغوش مادرش تنگ میشد،او رفت،اما خاطراتش،دل و قلب و روحش را همانجا جا گذاشت!او رفت،اما دیگر هیچوقت آن آدم سابق نشد!او سخت شده بود،سرد شده بود،درست مثل یه تکه سنگ...
هدایت شده از ؛
کلمات توی سرش میپیچیدند اما نمیتوانست جمله شان کند!هر چه حرف ها را کنار هم میگذاشت نمیشد،نمیدانست واقعا چه کار دارد میکند،نمیدانست برای چه مینویسد،نمیدانست برای که مینویسد!او حتی کسی را هم نداشت که برایش بنویسد،،،آدم ها در نظرش احمق می آمدند و خودخواه! آدم ها به هم توجه نمیکردند،برای هم مهم نبودند،با هم مهربان نبودند! و او میدانست مهربانی هایشان از سر لطف و دوست داشتن نیست،اصلا مهربانی نیست،، هرکس به خاطر خودش با او مهربان است،بخاطر خودش به او توجه میکند و این خودخواهی آدم ها اذیتش میکرد،هیچکس واقعا او را دوست نداشت!همه زندگی اش دروغ بود،همه دروغ میگفتند،حتی انها که روزی باور داشت دروغ گفتن بلد نیستند،اما چه میتوانست بکند؟او نمیتوانست دریچه ای باز کند و خودش را از این دنیا پرت کند بیرون!همیشه فکر میکرد کاش میشد یک دروازه برای خودش داشت که هر وقت از آدم ها و شلوغی هایشان خسته میشد ازشان فرار میکرد،حتی برای چند لحظه! ولی واقعا این ای کاش ها فایده ای هم داشت؟این فکر ها کمکی به او میکرد؟یا فقط داشت مغزش را همانطور که آدم ها میگفتند از چیز های مسخره پر میکرد؟اما نه،او نوشته هایش و همان خزعبلات ذهنش را دوست داشت،با آنها زندگی میکرد،اصلا چرا آدم ها بیخیال خیال و رویا هایشان میشدند؟چرا فکر میکردند چیز های توی ذهنشان فقط مشتی چرت و پرت است؟چرا به آنها بها نمیدادند؟چرا دوستشان نداشتند؟اصلا چرا همان خزعبلات را نمینوشتند؟از کجا معلوم،شاید اینطوری دیگر آدم ها با هم مهربان تر بودند،همدیگر را بیشتر درک میکردند،شاید کمتر بقیه را قضاوت میکردند!همانطور که می نوشت،داشت فکر میکرد اگر اینها را به زبان آورده بود چه فکری درموردش میکردند؟احتمالا بدجوری توی ذوقش میزدند،پس نوشت!نوشت تا کسی نتواند رویاهایش،زندگی اش،یا شاید حماقتش را مسخره کند،حتی شاید اینطوری کس دیگری هم فکر نوشتن به سرش میزد،بدون ترس قضاوت شدن،یا شاید کسی میفهمید که تنها نیست،کسی چه میدانست،شاید نوشته هایش کسی را از مرگ نجات میداد!مهم این بود که سرش را خالی کند،مهم این بود که یک دروازه مثل همان دروازه خیالی توی ذهنش را باز کند،احتمالا یک روز این دروازه را باز خواهد کرد و کوچ میکند به دنیای آرام و مهربان توی ذهنش،فقط کافی است چشمانش را ببندد و تصور کند...
هدایت شده از ؛
بزرگ نشده بود اما دلش حسابی برای بچگی هایش تنگ میشد، برای آن موقع ها که تمام دغدغه اش ساعت پخش انیمیشن هایش بود، برای تک تک لحظاتی که دنبال بچه ها توی کوچه میدوید و بعد هم خیس عرق به خانه شان برمیگشت،مادرش هم نازش را میکشید و یک بشقاب غذای داغ خوشمزه جلویش میگذاشت،دلش برای آن روز ها تنگ میشد،دلش برای دغدغه های بچگانه اش تنگ میشد،برای آن موقع هایی که زمین میخورد و وقتی زخمش را به بزرگتر هایش نشان میداد میگفتند عیبی ندارد،بزرگ که شدی یادت میرود!اینطور که معلوم بود راست میگفتند و او حالا میفهمید،نکند واقعا بزرگ شده بود؟اگر بزرگ نشده بود پس چرا زخم هایش را یادش رفته بود؟چرا دیگر برایش مهم نبود؟ خوب میدانست هنوز بزرگ نشده،اما دیگر کوچک هم نبود!شاید خودش کوچک مانده بود،اما مغزش بزرگتر شده بود؟نه خنده دار بود!شاید هم دغدغه هایش بزرگتر شده بودند؟شاید باید یک جور دیگر بهش نگاه میکرد،مثلا همانطوری که بزرگتر ها نگاه میکردند،شاید کودک درونش زیادی فعال بود،یا شاید طبق گفته ی دوستانش کمی زیادی پیش فعال بود،هر چه که بود گیره کرده بود،بین کودکی اش و این مثلا بزرگسالی مسخره!نمیخواست بزرگ شود،آدم بزرگ ها بد اخلاق بودند،آدم بزرگ ها به هم بیتوجهی میکردند،آدم بزرگ ها خودخواه هم بودند و تازه به خودخواهیشان هم میگفتند سیاست!خب با این اوصاف معلوم بود دوست ندارد بزرگ شود!اصلا چه کسی دوست دارد بزرگ شود؟اما نه،بقیه یک جور دیگر فکر می کردند،آنها دوست داشتند زودتر بزرگ شوند،نمیفهمید از این بزرگ شدن چه چیزی نصیبشان میشد،حتما میخواستند به بقیه زور بگویند ولی کسی با آن قد و قواره حتی جدیشان هم نمیگرفت،او میدانست که بزرگ شدن با چیزی که فکر میکردند فرق دارد،ولی نمیتوانست جلوی یک بچه بنشیند،صاف صاف در چشم های مظلومش نگاه کند و بگوید آهای بچه!همه ی چیز هایی که فکر میکنی اشتباه هستند،بزرگتر هایت دوست دارند بمیرند،تو نباید بزرگ شوی،میتوانست بگوید؟نه،نه،نه احتمالا بچه زهره ترکی چیزی میشد و تقی میزد زیر گریه،پس همه ی افکار بزرگانه یا شاید بچگانه اش را همانجا توی ذهنش نگه داشت و به هیچ بچه ای اینها را نگفت،فقط توانست آرزو کند معجزه ای رخ دهد و به همه ی آن بچه ها الهام شود که باید از بچگیشان لذت ببرند و فکر بزرگ شدن را هم از سرشان بیرون کنند...