eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Asrin✨
باران هنوز بی‌امان می‌کوبید. من دوباره به همان کوچه باریک برگشتم، جایی که لحظه‌ای کوتاه، قاتل را دیده بودم. زمین خیس همه‌چیز را می‌بلعید، ردپاها به سرعت محو شده بودند. اما یکی‌شان واضح‌تر بود: کفی صاف یک کفش، قدری کوچکتر از معمول. می‌توانست متعلق به هرکسی باشد، اما یادم آمد برق کفش‌های کتانی در نور چراغ… همان که در لحظه‌ی کوتاه فرار دیده بودم. چهره‌اش در ذهنم نیمه‌تمام مانده بود. فقط موهای خیس چسبیده به پیشانی، شاید عینکی روی صورتش بود، یا شاید فقط برق چشم‌هایش بود. نمی‌دانستم واقعاً چه دیده‌ام و چه چیزی زاییده‌ی ترس و خیال بوده. وقتی دستم به فندک در جیبم خورد، لرزی به تنم افتاد. همان حرف حک شده روی فلز، مثل یک نشانه‌ی جاودانه بود. اما نشانه‌ای از کی؟ من حتی اسم قربانی را هم نمی‌دانستم، چه برسد به دشمنانش. فقط یک حقیقت روشن بود: کسی برای پنهان کردن چیزی بزرگ، حاضر شده خون یک انسان را روی آسفالت بریزد. خانه‌ی آن آدرس هنوز در ذهنم می‌چرخید: کاغذ خیس روی میز، اسم ناقص بالای آن، و کلماتی درباره‌ی یک «حمل». قاچاق، معامله، یا چیزی خطرناک‌تر؟ نمی‌دانستم. اما آن حرف اول اسم، روی کاغذ هم تکرار شده بود. صدای خش‌خش آمد. برگشتم. سایه‌ای در تاریکی ایستاده بود. حتی در میان باران هم حس کردم نگاهش روی من است. نفس در سینه‌ام گیر کرد. یک لحظه خواستم چیزی بپرسم، اما سایه بی‌صدا عقب رفت و در مه باران محو شد. حالا من مانده‌ام با یک جسد بی‌نام، یک فندک سرد در جیب، ردپایی محو، و تصویری لرزان از مردی ناشناس. اما سؤال اینجاست: آیا آن حرف حک شده روی فندک واقعاً کلید کشف قاتل است… یا فقط طعمه‌ای است برای گمراه کردن من و هر کسی که دنبالش بیفتد؟
هدایت شده از Asrin✨
باران بی‌وقفه می‌بارید. آن‌قدر شدید بود که صدای کوبیده شدن قطره‌ها روی سقف خانه‌ها و شیشه‌ی پنجره‌ها، همه‌ی صداهای دیگر را می‌بلعید. خیابان تاریک و خیس بود، چراغ‌های قدیمی مثل فانوس‌های بیمار، مدام چشمک می‌زدند. بوی نم و آسفالت خیس در هوا پیچیده بود. من زیر سایه‌ی دیوار کوتاهی پناه گرفته بودم. سیگار نیمه‌سوخته‌ای در انگشتانم دود می‌کرد که ناگهان صدای تقلا آمد. صدایی شبیه به جدال کوتاه، بعد جیغی خفه، انگار از ته گلوی کسی بیرون کشیده شده باشد. لحظه‌ای خشکم زد. نفسم در گلویم ماند. با تردید چند قدم جلو رفتم. در نور لرزان چراغ خیابان، بدن مردی روی زمین افتاده بود. خونش با باران قاطی می‌شد و از کناره‌ی آسفالت سر می‌خورد. یک چاقوی خونی چند قدم دورتر برق می‌زد، قطرات باران مثل تیغ از لبه‌ی آن می‌چکید. دلم آشوب شد. اما نگاه من بیشتر به سایه‌ای دوخته شد که با سرعت دور می‌شد. مردی در لباس تیره، خمیده، مثل کسی که می‌خواهد در باران نامرئی بماند. عقل می‌گفت فرار کن، پلیس را خبر کن. اما چیزی درونم فشار می‌آورد: باید بفهمم. نمی‌دانم شجاعت بود یا حماقت، اما پاهایم خودشان به حرکت افتادند. در کوچه‌ی باریک صدای قدم‌هایش روی آسفالت خیس می‌پیچید. من آهسته‌تر می‌رفتم، مبادا صدایم به گوشش برسد. ناگهان، صدای کوچکی شنیدم: «تق!» چیزی افتاده بود. جلو رفتم. نور ضعیف چراغ روی فلز کوچکی افتاد که در گودال آب می‌چرخید. فندک فلزی. آن را برداشتم. سرد و لغزنده در کف دستم نشست. رویش یک حرف حک شده بود. یک حرف ساده، اما انگار زخم خورده روی فلز حک شده بود: آغازگر یک اسم. قلبم تندتر زد. همان لحظه قاتل برگشت. ثانیه‌ای کوتاه، نور چراغ خیابان از میان باران چهره‌اش را روشن کرد. موها به پیشانی‌اش چسبیده بود، عینکی خیس برق می‌زد، یا شاید چشمان باریک و نافذش در تاریکی بود. مطمئن نبودم چه دیدم؛ فقط تصویری گذرا که در ذهنم حک شد. او دوباره سرش را برگرداند و در تاریکی ناپدید شد. من با دست‌هایی لرزان فندک را در جیبم گذاشتم و برگشتم. جسد هنوز همان‌جا بود. باران مثل پارچه‌ای شسته می‌شد روی آسفالت، انگار می‌خواست همه‌چیز را محو کند. در کنار جسد موبایلی افتاده بود. صفحه‌ی ترک‌خورده‌اش هنوز روشن بود. با تردید برداشتمش. آخرین پیام باز بود: یک آدرس. نزدیک، در همین محله. وسوسه قوی‌تر از عقل بود. با قدم‌هایی که از ترس سنگین شده بودند، خودم را به آن آدرس رساندم. خانه‌ای قدیمی، دو طبقه، با دیوارهایی که رنگشان پوسته‌پوسته ریخته بود. در نیمه‌باز بود، انگار کسی در عجله ترک کرده باشد. من پا به داخل گذاشتم. تاریکی همه‌جا را بلعیده بود. بوی رطوبت و دود سیگار در هوا آویزان بود. روی میز کوچک وسط اتاق، برگه‌هایی خیس خورده و چروکیده افتاده بودند. یکی را با انگشتان یخ‌زده برداشتم. نوشته کج و ناقص بود، اما خوانا: «حمل بعدی – مراقب باش». بالای نوشته، یک نام. و حرف اول آن همان حرفی بود که روی فندک حک شده بود. سرم سنگین شد. تکه‌های پازل آرام آرام کنار هم می‌نشستند. قربانی باید چیزی فهمیده بود، چیزی خطرناک. راز قاچاق؟ مدرکی که نباید به دست کسی می‌افتاد؟ و برای همین راز، خونش در آن خیابان تاریک ریخته شد. دست‌هایم می‌لرزید. در ذهنم، چهره‌ای که لحظه‌ای در باران دیده بودم دوباره زنده شد. کسی آشنا؟ یا فقط خیالی که باران و ترسم ساخته بودند؟ صدای قطره‌ها همچنان روی پنجره‌ها می‌کوبید. سکوت خانه به شدت خفه‌کننده بود. من با برگه‌ای نمناک در دست، فندکی سرد در جیب و تصویری محو در ذهن، تنها ماندم. اما یک چیز را مطمئن می‌دانستم: قاتل هنوز آن بیرون بود. و من بیش از آن‌چه باید، می‌دانستم...
هدایت شده از Asrin✨
باران هنوز بی‌امان روی سقف خانه می‌کوبید. اتاق تاریک و نمور بود و بوی رطوبت و دود سیگار همه جا را پر کرده بود. چراغ قوه‌ی گوشی را روشن کردم و هر گوشه را زیر نظر گرفتم. زیر قفسه‌ای قدیمی، چیزی گیر کرده بود. بیرون کشیدمش: یک دفترچه چرمی خیس. صفحاتش موج برداشته بودند و نوشته‌ها پراکنده و شتاب‌زده بودند. کارت شناسایی خیس‌شده‌ای هم میان دفترچه بود. با دقت نگاه کردم. اسم روی کارت خوانا بود: «الکساندر». قلبم تند زد. حالا می‌دانستم قربانی کیست. مردی که چند ساعت پیش روی خیابان خیس و تاریک افتاده بود، حالا برایم نام و هویت داشت. اما وقتی دفترچه را ورق زدم، چیزی به مراتب گیج‌کننده‌تر دیدم: یادداشتی نوشته شده بود با خطی متفاوت، شتاب‌زده و پراضطراب: «باید از شرّ میشا خلاص بشیم. قبل از اینکه همه‌چیز لو بره.» چشم‌هایم گرد شد. میشا؟ او قربانی نبود! پس چرا اسمش اینجا بود؟ لحظه‌ای فکر کردم شاید این یک سرنخ جعلی باشد. قاتل می‌خواست هر کسی که سراغ دفترچه بیاید، گیج شود و مسیر درست را گم کند. در پایین همان صفحه، دوباره آن حروف اختصاری لعنتی خودنمایی می‌کردند: «ن.و» و «ل.» حروف «ل» را قبلا روی فندک دیده بودم اما «ن. و» را جایی ندیده بودم شاید قاتل «ن. و» باشد و فندک برای «ل» باشد. یکی از این دو نفر باید قاتل واقعی باشد. دیگری شاید بی‌گناه و تصادفی در داستان قرار گرفته باشد. سوال این است قاتل کیست؟
اگر قاتل رو پیدا کردید: @sbz379 و یا اینجا. [یادتون نره هشتگ بزنید] برای حل کردن معمای قتل، ۱۲ ساعت فرصت دارید! بعدش هویت قاتل رو فاش می‌کنم. هاها*
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید ساعت ۱۸:۳۹ دقیقه ، یکشنبه ، مقابل ورودی سالن اجلاس یک قطعه جسد پیدا شده ، طبق آزمایش ها جسد متعلق به آنی و حدود دوازده ساعت از مرگش گذشته. مشخص نیست که آیا قاتل به دلیل بی تجربگی یک قطعه از جسد را جا گذاشته یا این کار عمدی صورت گرفته. کل سالن زیر و رو شده ، موردی نیست. صحنه ی جرم خالی از مدرک. ساعت ۰۰:۵۶ دقیقه ، دوشنبه ، زیر زمین سالن. یک قطعه‌ی دیگه بخشی از صورت مقتول در زیرزمین پیدا شده. تمیز و عاری از هر گونه رد خون ، کبودی ، زخم و غیره. انگیزه‌ی قاتل نامعلوم. ﴿احتمالا قاتل قصد بازی با روح و روان ما را دارد ، اگر جای قاتل بودم یک دست از آنی با یک نوشته روی یک درخت می‌گذاشتم ، اینطوری خفن تر به نظر می‌رسد)
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید ساعت ۶:۰۷ دقیقه ، صبح دوشنبه ، فضای باز کنار سالن اجلاس. لا به لای درختان یک دست از آنی و یک نوشته پیدا شده ، [من شما را می‌بینم]. (آن قدر با قتل و قاتل سر و کله زده‌ام که می‌توانم مانند آنها فکر کنم) پس این نظریه که قاتل از روی بی تجربگی قطعه‌ای از جسد را جا گذاشته باشه رد میشه. قاتل حرفه‌ای‌ست و بین ما نفوذ دارد ، چون توانسته به سالن نفوذ کنه. ساعت ۱۲:۴۳ دقیقه ، دوشنبه ، سالن اجلاس سران به گفته‌ی برخی از اهالی سالن متعلق به جامعه‌ای از قاتلین است . یکی از متخصصان که برای کالبد شکافی آمده بود غیب شده. مشخص نیست همون نفوذی بوده یا ربوده شده. متخصص روی پیرهن آبی کت مشکی می‌پوشید و اغلب کنار اجساد بود. مقتول: آنی. طبق گزارشات شخصی گوشه‌گیر و عضوی از جامعه‌ی قاتلان بوده.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید تنها کاری که در تمام عمر کرده دوری از انسان ها و اجتماع بوده. مظنونین: با توجه به تحقیقات صورت گرفته دو نفر از باقی افراد به آنی نزدیک‌تر بودند ، یک اسکارلت و دو میشا. مظنون شماره‌ی یک ، اسکارلت: از هر کس دیگه ای بیشتر به آنی نزدیک بوده ، علت نزدیکی این دو نفر نامعلومه ، با توجه به شخصیت آنی و اسکارلت نمی‌شه این احتمال که به خاطر موضوعی درگیر بودن رو رد کرد ، احتمال دوستشون کمه. گفته شده آنی قصد جدا شدن از قاتلان رو داشته و اسکارلت می‌خواسته همراهیش کنه مظنون شماره‌ی دو ، میشا: با توجه به کینه ای بودن میشا این احتمال که آنی را به خاطر رد درخواست دوستی کشته باشه بعید نیست ، ولی غیب شدن متخصص و نوشته‌ی [من شما را می‌بینم] چیزی ورای یک خصومت شخصی را ثابت می‌کنه.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید این بار عملاً مقابل جمعی از قاتلین بالفطره قرار داریم. ساعت ۱۸:۱۲ دقیقه ، دوشنبه ، وسط جنگل کنار سالن. سالن اجلاس از دو سو با جنگل احاطه شده و مقابل یک فضای باز هست. یکی از دو دستیار متخصص جولی اسمی که باهاش خودشو معرفی کرد هنگام تحقیقات در جنگل غیب و دو ساعت بعد یعنی حالا جسدش توی زیرزمین پیدا شده. دو نگهبانی که وظیفه‌ی حفاظت از زیرزمین را داشتند ربوده شده‌اند. ساعت ۰۰:۰۰ ، سه شنبه ، سالن اجلاس. هر دو ساعت تعدادی از افرادم کشته یا ربوده شده‌اند دیگر هیچ نیرویی ندارم ، تنها هستم جسد متخصص و یکی از دستیارانش که موی مشکی مصری داشت پیدا نشده. متخصص دیروز و دستیارش چند دقیقه‌ی پیش غیب شدن. دستیار با متخصص مشکل داشت و اغلب نافرمانی می‌کرد هر چند سعی داشت به وظیفه‌اش عمل کنه.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید مشخص نیست قتل ها با چه انگیزه و توسط چه کسی انجام شده. ساعت ۹:۲۳ دقیقه ، زیرزمین سالن. تمامی اجساد اینجاست ، جولی ، آنی ، دستیار جولی ، میشا و اسکارلت و تمام نیروهایم. تنهای تنها شده‌ام. آخر هم مشخص نشد قاتل کدام یکی از افراد اینجاست. تو بگو ، قاتل کیست؟