هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/1602
وا خواهش میکنم بابا یه سورپرایز کوچولو بود لازم نیست خودتو این همه زحمت بدی
من راضی نیستم به جون نیمه ارشد
#دایگو
چیکار نیمه ارشد داری شما.😐
نه واقعا تو مرام قاتلی نیست که زحمتای بقیه رو جبران نکنیم.✨
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/1605
چیزه
منظورم اینه که پشتتیم، تشویقت میکنیم انگیزه های خوب خوب میدیم و سوژه ی قتل درمیابیم.
#هدی
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/1608
این داستان، ویژگی های یک قاتل خوب:
#هدی
🕯️ پرونده: «مرگ پشت نقاب»
محل وقوع: ویلای قدیمی در حاشیه شهر 🏠
مناسبت: مهمانی سالانهی نقابها – فقط افراد خاص دعوت میشن، با قوانین عجیب:
۱. هیچکس اجازه نداره نقابش رو برداره تا پایان شب.
۲. هویت مهمونها نباید فاش بشه.
۳. هر سال یک “بازی راز” بین مهمونها برگزار میشه🧩
حادثه🔪:
نیمهشب، درست وسط رقص نقابها، چراغها برای چند ثانیه خاموش میشن. وقتی روشن میشن، یکی از مهمونها روی زمین افتاده — با خنجری در قلبش.
هیچکس چیزی ندیده. فقط صدای موزیک و خنده در فضا پیچیده بوده.
سرنخها:
روی خنجر، نقشی از بالهای کلاغ حک شده.
📜قربانی برگهای پاره در مشت دارد، با جملهای ناقص: «او حقیقت را میداند...»
🎭یکی از مهمانها، نقابش ترک خورده.
نوشیدنی مخصوص قربانی، با رنگ متفاوتی بوده.🍾
#MORGANA
درست وقتی که ساعت روی دیوار به نیمهشب نزدیک شد، سالن پر از نورهای نرم و سایههای موزون شد — نور شمعها با نرمی در نقابها میرقصیدند و صدای ویلُن مثل نخی ظریف همه را به هم وصل کرده بود. من کنار میز میوه ایستاده بودم، نقابم را با انگشتانم مرتب میکردم و تلاش میکردم نگذارم لبخندم واقعی به نظر بیاید. در چنین جمعهایی آدم یاد میگیرد که هر لبخند میتواند نقابی زیر نقاب باشد.
چراغها یکدفعه پریدند. نفس همه در سینه حبس شد؛ لحظهای شبیه آنهایی که وسط نمایش، بازیگرها سکوت میکنند. موزیک صدای خودش را از دست داد و به وضعی معلق افتادیم. صدای پاها، زمزمهها و یک سرفهی دور — بعد، وقتی نورها برگشتند، کنج رقص به رنگ سرخ درآمد. مردی را دیدم که روی زمین افتاده بود؛ نقابش جلوتر از صورتش افتاده بود و خنجرِ بسته به قلبش، مثل برگی سیاه توی لباسش فرو رفته بود. صداها تبدیل به جیغ شدند و بعد ساکت؛ هر کس سعی میکرد بفهمد کدامیک از این چهرههای پوشیده قاتل است.
من نزدیک شدم. هنوز کسی جرات نکرده بود به جسد دست بزند. روی تیغه خنجر طرحی بود — بالهای کلاغ، ریز و دقیق، انگار مهرِ یک علامت. دستِ مرد منقبض بود و کاغذی پاره در مشتش بود، کاغذی که فقط نیم جملهاش خوانا بود: «او حقیقت را میداند…» و بعد خطی کج و پُر از لکهٔ مرکب. بوی چیزی تلخ در هوا پیچیده بود؛ نه شبیه الکل مهمانی، بلکه شبیه چیزی که وقتی دست کسی به لیوان برسد، بهخاطرش چهرهاش رنگ میبازد. من این را حس کردم، چون همان ساعت قبل داشتم با او صحبت میکردم و لیوانش را دیده بودم — لیوانی با رنگی نامعمول؛ نه شراب قرمز، نه کوکتل معمولی، رنگش مثل آبِ هلو اما ماتتر بود.
نگاهم به اطراف وزید. زنی ایستاده بود که نقابش ترک برداشته بود؛ ترک از کنار چشمش آمده و آرایشش را بههم زده بود — انگار در یک لحظه مضطرب نقاب را محکم گرفته باشد. مچ دستش پاک و عریان بود اما روی لبهٔ چپ آستین کت مردی دیگر ذرهای خاک خشک دیده میشد؛ همینقدر کوچک که اگر دقت نکنی، متوجهش نمیشوی. از گوشهٔ اتاق، مردی با کت مخملی لبهدار به من چشم دوخت؛ او همیشه آرام بود، میخندید اما چشمانش پشت نقابش میسوخت. کفشهایش کمی گلآلود بودند — و ردیف کمعمقی از خاک زیر ناخنهایش جمع شده بود، انگار تازه از جایی خیس برگشته باشد.
بیشتر از همه یک نکته توجهم را جلب کرد: میز نوشیدنی. سینیِ خدمتکار، همان کسی که هر سال این مهمانی را میچرخاند، ناگهان غیبش زده بود — شب قبل او با همان مرد مقتول جر و بحث کرده بود این را شنیده بودم؛ بحثی دربارهٔ یک راز قدیمی. کسی نزدیک به میز گفت که مقتول لحظاتی قبل از خاموشی چراغها، یک پیامک دریافت کرد و روی صورتش رنگ پرید. در گوشهای از زمین خنجر، لکهٔ ریزی بود که با چشم معمولی شبیه لکهٔ جوهر یا خون نبود؛ نوعی چسب ماتِ سیاه که انگار تازه خشک شده باشد.
حدس میزنم در بازجوییهای بعدی، هر کدام داستان خود را خواهند گفت: زن با نقاب ترکخورده ادعا خواهد کرد که مشغول صحبت با میزبان بوده، مردی با کت مخملی خواهد گفت که برای گرفتن هوا بیرون رفته، و آنکه روی آستینش خاک دارد، خواهد گفت که از باغچهٔ کنار ویلا برگشته — اما یک چیز برای من روشن است: قاتل از قوانینِ این مهمانی استفاده کرد؛ از تاریکی، از نقاب، و از لحظهای که همه چشمانشان به جای دیگری خیره بود. او خواسته بود که قتل شبیه یک حادثهٔ ناگهانی به نظر برسد.
امشب من قلم گرد گرفتهام و کلمات را برای ثبت آنچه دیدم میچینم.
میتوانم از لبهٔ ترک در نقاب، از رنگ نامعمول لیوان، از خاکِ نهان در لبهٔ آستین و از مهر بالهای کلاغِ روی خنجر، ردِ قاتل را دنبال کنم. من نمیدانم چه کسی است — اما می دانم قاتل کسی است که توانسته در میان صداها محو شود، اما ردِ کوچکی از خودش جا گذاشته، مطمئن هستم🩸
#MORGANA