eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
بسه دیگه. خیلی قاتل سریالی بودیم. یه ایده بدید بشینیم بنویسیم.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید یه ایده برا نوشتن خودتو بزار جا قربانی هات
خوبههههه. بریم همینو.✨
حسش نیست از اون پیام طولانیا که با "اهم اهم" شروع می‌شه بنویسم. همینه دیگه. بنویسید. بفرستید اینجا یا اونجا.
هدایت شده از Little killer
چشمانم جز سیاهی چیز دیگری نمیبیند.فقط می توانم حس کنم دستانم از پشت بسته شدن و لباس هایم کامل خونی است.در تمام بدنم سوزش شدیدی حس میشد.درد عجیبی دارم،دردی که اگر تمام استخوان هایت شکسته باشد حس میکنی. دهنم با پارچه ای بسته شده و صدایم بالا نمی اید،انگار اصلا حنجره ای ندارم ،حتی نمیتوانم خودم را نجات دهم.... صدای سوتی میشنوم.صدایی رو مخ ولی اشنا.این همان است،همان شکارچی سر؛بزرگ ترین جامعه ستیز کشور. وقتی این سوت رو بشنوی بدان که مرگت قطعی است.میدانستم بعد از اینکه بمیرم جمجمه ی سرم را به مجموعه‌اش اضافه میکرد.راه نجاتی وجود نداشت،منم مثل همان قربانی های دیگر....
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید دستانم را گرفته بود و من را بر روی زمین میکشید. چند ساعت جیغ کشیدن بی امان موجب شده بود در حلقم طعم خون را بچشم. نمیدانستم که تا چندی دیگر قرار بر این است که خون خود را بنوشم. با خنده هایی هیستریک همانطور که تن مرا بر روی سنگریزه های کنار رودخانه می کشاند به طرف یک خانه ی چوبی زوار در رفته که بالای یک صخره ای تند بود میدوید. پیراهنم را سنگریزه ها دریده بودند و من دیگر یک پارچه درد و خون بودم نه ادمیزاد...گردنم از شدت دویدن ان دختر زیبای خون الود اسیب دیده بود. تا به پایین صخره رسید با چابکی از ان صعود کرد لیکن لاشه ی پاره پاره ی مرا صخره با ولع به دندان میگرفت و من، از درد همانند اتش میسوختم با این حال چه کسی اهمیت میدهد؟ توان جیغ کشیدن نداشتم تنها گریان بودم. چرا نمی میرم؟ ز-ع# ادامه دارد
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید سوزش امانم را بریده بود .نفهمیدم کی به ان اتاقک رسیدیم و مرا بر روی میزی فلزی و زنگ زده خوابانده بود. پیراهنم را که حالا تنها چند تکه پارچه بیش نبود در اورد و به سمتی رفت که در دیدم نبود. امید در دلم رخنه کرد. سعی کردم تن خود را بلند کنم اما ناتوانی و درد بر من غلبه کرد و با صورت بر روی میز فرود امدم . در سر و بینیم درد تیر کشید لیک توان ناله نداشتم . با تمسخر و پوزخند از سایه همانند ماری خوش خط و خال بیرون خزید. با زنجیر دست و پایم را به میز بست. التماسش میکردم که زودتر مرا بکشد بلکه ز درد رهایی یابم. تنها با لبخندی نظاره ام میکرد . از پشت سرش ابراز مورد علاقه اش را بیرون اورد. تا شعله افکن را به دستم دیدم فهمیدم کیست .او را با نام بوتو میشناختند. #ز-ع ادامه دارد
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید زیرا همانند ان ایزدبانو پس از اینکه قربانیانش را در خون خود غرق میکرد، تمام لاشه اش را میسوزاند و خاکسترش را در رودخانه میریخت. تا وحشت را در صورتم دید، اهسته به سویم خرامید. چشمانم را بستم. اینجا پایان است، پایان من... ببخشید یخرده طولانی شد. در ضمن من همونیم که نمی دونستم اسممو چی بزارم. یکی از اسمای مستعارمو برداشتم. #ز-ع
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید فکر میکنم متنم چندتا غلط داره. 1- جمله ی اخر بخش دو : تا شعله افکن را به دستش دیدم... 2- جمله ی اول بخش اخر : زیرا همانند آن ایزدبانو پس از اینکه قربانیانش را در خون خودشان غرق میکرد، تمام لاشه اشان را میسوزاند و خاکسترشان را در رودخانه میریخت... 3-جمله ی دوم بخش یک: چند ساعت جیغ کشیدن بی وقفه فک کنم بهتر باشه 4-اواسط بخش یک: کلبه ی چوبی زوار در رفته ای که بالای یک صخره ی تند بود، میدوید... متاسفانه فراموش کرده بوده ام که بعد از نوشتن اصلاحش کنم:) #ز-ع
متاسفانه امروز قاتل سریالی‌ام و قرار نیست بازخورد بدم.✨ شماها اگه نقدی نظری چیزی داشتید بگید.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید چندساعتی میشود که در سردخانه هستم، ساعتی بیش زنده نمی‌مانم. شاید هم کمتر... آخرین چیزی که یادم میآید دندان‌هایی بود که دانه دانه با دستان خونی‌اش از دهانم می‌کند.نمی‌دانستم دریاچه‌ی خون زیر پایم، خونی است که بالا میاورم یا خونی ناشی از بی‌دندان شدنم. تلاش میکنم بدن یخ زده‌ام را بچرخانم. از پنجره‌ی سردخانه میبینمش.بادقت قلموی دسته طلایی‌اش را در دریاچه‌ی خون زیر صندلی میزند و روی کاغذ نقاشی میکشد. دری که تابحال فکر میکردم کتابخانه است را باز میکند و خشکم میزند.با دقت بین آن همه کاغذ چسبیده به دیوار که با خون نقاشی شده‌اند، جایی را پيدا میکند و نقاشی خونی چهره‌ی مرا میچسباند. در جایش میخوکوب میشود و لحظه‌ای بعد به سراغم میآید. تک تک سلول‌هایم میلرزد. دهانم یخ زده است‌. پارت ۱