eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
270 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کمی‌درنگ؛
نتوانم احوالات خویش رو بفهمم. اندوه همانند درختی قطور اندر جانم ریشه دوانده است. از این دم غصهٰ روزگاری را میخورم که همرازان نیستند‌؛ که هم گام یکدیگر روزان را نمی گذارانیم. چون بهار به سر آید، نم نمک میرویم هر یک به ره خویش. این را نمی پسندم. موجب میشود اینک آشفته خاطر شوم. موجب میشود طعم تلخ جدایی را بچشم. بغض همچون ماری اندر گلویم چنبره زده است و تا لحظاتی دیگر فرو میپاشد، همچون شیشه‌ای ترک‌خورده... -ز.ع
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید امروز رفتم کتاب بادیگارد رو بگیرم و چونکه کتاب فروش نبود مجبور شدم پیاده روی کنم تا کتاب فروش بیاد 11 هزار قدم راه رفتم و در آخر وقتی من رفتم خونه اومد 😐و الان دارم نقشه قتلش رو میکشم
وای.😂😂 خوبه که. ورزش کردی. یه قاتل باید به سلامتیش اهمیت بده.✨
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید دارم از درد پاهام میمیرم فک نکنم این سلامتی باشه 😂
ای بابا. خب، روش قتل؟ طبیعتاً باید از پاهاش شروع کنی دیگه.✨ صرفا قطع کردنو اینا که کلیشه‌ایه.. پس.. شاید یه چیز خلاقانه‌تر.✨
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید امممم اول مجبورش میکنم 11 هزار قدم راه بره 😅
عالیه. می‌تونی با یه چیز/کسی که دوسش داره تهدیدش کنی. بیهوشش کنی، تا یه ناکجا آبادی ببریش و ولش کنی، بعد به یه گوشی که گذاشتی تو جیبش زنگ بزنی و بهش بگی تا n دقیقه‌ی دیگه تا فلان جا بره تا فلانی رو پیدا کنه، بعد که رسید بهش بگی نه وای اشتباه شد باید از اونوری می‌رفتی و آره خلاصه.✨
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید سلاممم امروز قربانی جدید پیدا کردم ؛ که از قضا همکلاسیمم هست✨ و توی یه نامه بهش اخطار دادم و گفتم که جونش در خطره ؛ تا بترسه و من کیف کنم*لبخند قاتلی ولی صد هزار حیف که نشد بزارم تو کیفش🥸 میخوام نظرتون رو بدونم که باید چیکار کنم وقتی شنبه دوباره دیدمش🙏🏻
نامه و اینا یکم کلیشه‌ای شده حس می‌کنم. اگه نظر منو می‌خوای تا شنبه صبر نکن، همین امشب اقدام کن.✨
از نظر من کل دنیا کلیشه‌ای شده نمی‌دونم چرا.
هدایت شده از Ani
پسر، در فاصله یک متری مارتین ایستاد و به او خیره شد. مارتین منتظر ماند تا شروع کند‌. اما انگار انتظار بی جایی بود! حالت پسر طوری بود که می‌گفت به هیچ وجه قرار نیست شروع کننده مکالمه باشد. مارتین به یاد می‌آورد که در خواب های قبلی، پسر هیچ وقت چیزی نگفته بود...تا وقتی که دیشب مارتین از او پرسید چه کسی است. نفسی تازه کرد و مصمم، شروع به حرف زدن کرد : «مثل اینکه قرار نیست شروع کننده باشی. تو کی هستی؟ منظورت از حرفی که دفعه قبل زدی چی بود؟» پسر بلافاصله گفت : «اینجا میتونم پیداش کنم؟» مارتین چیزی نگفت. این جواب سوالش نبود. پسر بار دیگر پرسید : «اون آدم این جاست؟ میتونی بهم کمک کنی؟ تو اون رو دیدی؟» مارتین دستش را بالا آورد تا او را ساکت کند. وقتی پسر سکوت کرد، گفت : «من نمی‌دونم داری درمورد کی و چی حرف میزنی. بهم توضیح بده، شاید بتونم کمکت کنم» مارتین نمی‌دانست چرا، اما ته قبلش باور داشت که آن پسر یک خیال نیست. «اون یه شخص مهم برای منه...من اون رو از دست دادم...اولا به خوابم میومد و اونجا میتونستم کنارش باشم...اما ماه هاست که دیگه به خوابم نیومده. ممکنه بتونم توی خواب های بقیه پیداش کنم...ممکنه که به خواب های بقیه بره. تو دوازدهمین نفری» پسر کف دستانش را به بازو هایش کشید و با بی قراری به اطراف نگاه کرد. مشخص بود که در دلش آشوبی به پا است. با صدایی آرام ادامه داد : «اما مثل اینکه اینجا هم نیست...اینجا هم نمیتونم پیداش کنم. باید برم، باید برم به رویا های یه شخص دیگه...باید برم» مارتین دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما همان لحظه از خواب پرید و وقتی چشمانش را باز کرد، درون اتاقش بود‌. هفته ها گذشت و مارتین امید داشت تا دوباره او را ببیند و از قضیه سر در بیاورد‌. اما آن پسر، دیگر در خواب های مارتین پیدایش نشد‌.