eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
270 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید امروز رفتم کتاب بادیگارد رو بگیرم و چونکه کتاب فروش نبود مجبور شدم پیاده روی کنم تا کتاب فروش بیاد 11 هزار قدم راه رفتم و در آخر وقتی من رفتم خونه اومد 😐و الان دارم نقشه قتلش رو میکشم
وای.😂😂 خوبه که. ورزش کردی. یه قاتل باید به سلامتیش اهمیت بده.✨
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید دارم از درد پاهام میمیرم فک نکنم این سلامتی باشه 😂
ای بابا. خب، روش قتل؟ طبیعتاً باید از پاهاش شروع کنی دیگه.✨ صرفا قطع کردنو اینا که کلیشه‌ایه.. پس.. شاید یه چیز خلاقانه‌تر.✨
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید امممم اول مجبورش میکنم 11 هزار قدم راه بره 😅
عالیه. می‌تونی با یه چیز/کسی که دوسش داره تهدیدش کنی. بیهوشش کنی، تا یه ناکجا آبادی ببریش و ولش کنی، بعد به یه گوشی که گذاشتی تو جیبش زنگ بزنی و بهش بگی تا n دقیقه‌ی دیگه تا فلان جا بره تا فلانی رو پیدا کنه، بعد که رسید بهش بگی نه وای اشتباه شد باید از اونوری می‌رفتی و آره خلاصه.✨
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید سلاممم امروز قربانی جدید پیدا کردم ؛ که از قضا همکلاسیمم هست✨ و توی یه نامه بهش اخطار دادم و گفتم که جونش در خطره ؛ تا بترسه و من کیف کنم*لبخند قاتلی ولی صد هزار حیف که نشد بزارم تو کیفش🥸 میخوام نظرتون رو بدونم که باید چیکار کنم وقتی شنبه دوباره دیدمش🙏🏻
نامه و اینا یکم کلیشه‌ای شده حس می‌کنم. اگه نظر منو می‌خوای تا شنبه صبر نکن، همین امشب اقدام کن.✨
از نظر من کل دنیا کلیشه‌ای شده نمی‌دونم چرا.
هدایت شده از Ani
پسر، در فاصله یک متری مارتین ایستاد و به او خیره شد. مارتین منتظر ماند تا شروع کند‌. اما انگار انتظار بی جایی بود! حالت پسر طوری بود که می‌گفت به هیچ وجه قرار نیست شروع کننده مکالمه باشد. مارتین به یاد می‌آورد که در خواب های قبلی، پسر هیچ وقت چیزی نگفته بود...تا وقتی که دیشب مارتین از او پرسید چه کسی است. نفسی تازه کرد و مصمم، شروع به حرف زدن کرد : «مثل اینکه قرار نیست شروع کننده باشی. تو کی هستی؟ منظورت از حرفی که دفعه قبل زدی چی بود؟» پسر بلافاصله گفت : «اینجا میتونم پیداش کنم؟» مارتین چیزی نگفت. این جواب سوالش نبود. پسر بار دیگر پرسید : «اون آدم این جاست؟ میتونی بهم کمک کنی؟ تو اون رو دیدی؟» مارتین دستش را بالا آورد تا او را ساکت کند. وقتی پسر سکوت کرد، گفت : «من نمی‌دونم داری درمورد کی و چی حرف میزنی. بهم توضیح بده، شاید بتونم کمکت کنم» مارتین نمی‌دانست چرا، اما ته قبلش باور داشت که آن پسر یک خیال نیست. «اون یه شخص مهم برای منه...من اون رو از دست دادم...اولا به خوابم میومد و اونجا میتونستم کنارش باشم...اما ماه هاست که دیگه به خوابم نیومده. ممکنه بتونم توی خواب های بقیه پیداش کنم...ممکنه که به خواب های بقیه بره. تو دوازدهمین نفری» پسر کف دستانش را به بازو هایش کشید و با بی قراری به اطراف نگاه کرد. مشخص بود که در دلش آشوبی به پا است. با صدایی آرام ادامه داد : «اما مثل اینکه اینجا هم نیست...اینجا هم نمیتونم پیداش کنم. باید برم، باید برم به رویا های یه شخص دیگه...باید برم» مارتین دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما همان لحظه از خواب پرید و وقتی چشمانش را باز کرد، درون اتاقش بود‌. هفته ها گذشت و مارتین امید داشت تا دوباره او را ببیند و از قضیه سر در بیاورد‌. اما آن پسر، دیگر در خواب های مارتین پیدایش نشد‌.
هدایت شده از Ani
با نا آرامی از خواب بیدار شد. این چندمین شبی بود که در خواب آرام و قرار نداشت؟ یک هفته ای می‌شود که آن پسر را درون خوابش هایش میدید. نمی‌دانست او چه کسی است...حتی یک بار هم در زندگی اش او را ملاقات نکرده بود. با زنگ خوردن موبایلش از فکر و خیال بیرون آمد. آن را برداشت و قبل از جواب دادن به تماس، به ساعت نگاهی انداخت. ساعت نه و بیست و چهار دقیقه صبح بود. عالی شد! اولین کلاسش را از دست داده بود! اعلان های موبایل نشان میداد که دوستش جیمز، دوازده بار با او تماس گرفته است. دستی به چشمانش کشید و قفل موبایل را باز کرد که همان لحظه، برای سیزدهمین بار از طرف جیمز تماسی دریافت کرد. آیکون سبز رنگ را کشید و ثانیه ای بعد، صدای پسر درون گوشش پیچید : « عالیجناب مارتین! چه‌طور به خودتون زحمت دادید و جواب تماس این خدمت گذار حقیر رو دادید؟ » چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت : «بانمک نشو جیمز» جیمز جواب داد : «اوه! چی شده که جناب جنتلمن مارتین، شاهزاده دانشکده موسیقی باحالمون اینقدر کلافه‌ست؟» آهی کشید و گفت : «بازم خوابش رو دیدم» متعجب از جوابی که شنیده بود گفت : «چی؟ مارتین...تو واقعا باید به حرفم گوش بدی و برای خواب درمانی پیش یه روانشناس بری. فکر نمیکنم این موضوع طبیعی باشه» نمی‌دانست چه بگوید. قبول داشت که حق با جیمز است، اما از طرفی دلش نمی‌خواست این کار را انجام بدهد. جیمز می‌گفت حتما جایی آن پسر را دیده است و برای اطمینان باید به خواب درمانی برود. آیا این حقیقت داشت؟ «هی؟ هنوز اونجایی؟» «آره آره، دیگه قطع میکنم باید برای کلاس بعدی آماده بشم» جیمز تک خندی زد و گفت : «همونطور که از پسر خوب و درستکارمون انتظار می‌رفت...خیلی خوب... می‌بینمت» ... داخل دانشکده ایستاده بود. وسط حیاط، رو به روی ساختمان اصلی. فضا به طرز عجیبی آرام و ساکت بود. در این ساعت از روز، نباید اینجا با وجود دانشجو ها شلوغ میشد؟ به دور و ورش نگاه کرد. پسری در زیر درخت نزدیک به دروازه دانشکده، نشسته بود. او، سرش را پایین گرفته بود و مارتین نمی‌توانست چهره‌ش را ببیند. مطمئن بود که با دیدنش میتواند او را بشناسد...مارتین تقریبا کل دانشجو های اینجا را می‌شناخت. همین قدر اجتماعی! پسر، پیراهنی چهار خونه به تن داشت و هیچ کیف یا کتابی همراهش دیده نمیشد. موهایش بلند و صاف بود و به دلیل پایین بودن سرش، تمام صورتش را پنهان میکرد. در محوطه ای به آن بزرگی، فقط دو نفر حضور داشتند. یکی مارتین و دیگری آن پسر. به سمت پسر حرکت کرد و وقتی در چند قدمی اش ایستاد، کمی روی زانو هایش خم شد و او را صدا زد : «ببخشید؟» با بالا آمدن سر او، حیرت زده صاف ایستاد و قدمی به عقب گذاشت. اون همان شخص بود. همان غریبه‌ی آشنا! او همان پسر خواب هایش بود. همان کسی که یک هفته تمام شب ها برای ثانیه ای او را تنها نگذاشته بود. «تو کی هستی؟» مارتین زمزمه وار این را گفت. پسر به آرامی از جایش بلند شد و ایستاد. به چشمان مارتین خیره شد و جوابی نداد. بی قراری ای درون چشمانش دیده میشد...چیزی ک هر بار قابل دیدن بود. در حقیقت دلیل ناآرامی های مارتین در خواب همین موضوع بود. بی قراری آن پسر، به مارتین هم منتقل میشد. «تو کی هستی؟» دوباره تکرار کرد. پسر، نفسی گرفت و لب باز کرد : «اون این جاست...مگه نه؟» در همان لحظه، مارتین از خواب بیدار شد. باز هم یک خواب دیگر...اما این بار به شدت واقعی! پسر چه به زبان آورد؟ درباره چه کسی صحبت کرد؟ این اولین باری بود که او حرف میزد...دفعات پیش، فقط به مارتین خیره میشد. به طوری که انگار میخواست با چشمانش چیزی را بگوید. یک هفته تمام فقط نگاه کرد و این بار به زبان آمد. شخصی که پسر در موردش صحبت میکرد چه کسی بود؟ اصلا خود او کیست؟ آیا این فقط یک خیال بود؟ یک رویای بی اساس؟ اما مگر میشود در رویا هایت، یک شخص را در مکان های مختلف ببینی؟ شخصی که هیچ ایده ای برای هویت او نداری؟ ... ساعت یازده و پنجاه دقیقه شب است. مارتین، مطمئن بود که باز هم قرار است آن پسر را در خواب ببیند. روی تختش دراز کشید و پلک هایش را بست. دقیقه هایی گذشت تا چشمانش گرم خواب شود. در ساعت یازده و پنجاه و هفت دقیقه، به خواب رفت و برای ملاقات آن پسر، خودش را آماده کرد. این بار بر روی پشت بامی بود. نظری برای موقعیت مکانی‌اش نداشت...به هر حال این یک خواب بود. برای خودش هم عجیب است که می‌داند این یک رویا است و واقعیت ندارد. به اطرافش نگاه کرد. بر روی پشت بام ساختمانی، تنها بود. اما لحظاتی بعد، صدای قدم های شخصی را از ‌پشت سرش شنید. به پشت برگشت و به پسر نگاه کرد. او مانند همیشه بی قرار بود!