eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید کیسه‌های خرید را روی سنگ سفید اپن گذاشتم و با تمام وجودم بوی قرمه سبزی را وارد ریه‌هایم کردم. -«من برم دستام رو بشورم که این غذا خوردن داره» قدمی برداشتم، اما پاهایم را از آشپزخانه بیرون نگذاشتم. چشم‌هایم را به زنی دوختم که به خاطر من همه کاری کرده بود. پشتش به من بود. آهسته قدمی برداشتم و بوسه‌ای به گونه‌های پرچروکش زدم. صدایش آهسته در گوشم زنگ زد:«دردت له گیانم» دوباره بوسه‌ای به گونه‌هایش حواله کردم و سمت دستشویی قدم برداشتم. پاهایم به دستشویی کوچک خانه که گذاشتم، بوی صابون گلی قدیمی مشامم را پر کرد. دست‌هایم را زیر شیر آب سرد گرفتم. آب که به پوستم خورد، یاد آن روزی افتادم که مادر، دستان کوچکم را در دست‌های خودش می‌گرفت و با صابون گلی برایم کف درست می‌کرد. ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید چشم‌هایم را به کف‌های سفید که آرام از میان انگشتانم بیرون می‌زدند و با آب روان پایین می‌ریختند، دوختم. آب را بستم و دست‌های خیس را به صورتم کشیدم. سردی آب، بر گونه‌هایم نشست. آرام شیر آب را بسته‌ام و سمت آشپزخانه حرکت کردم. مامان سفره کوچک سفید را پهن کرده بود و آرام مقابلش نشستم. ظرف چینی مقابلم را برداشتم با کفیر مقداری برنج ریختم. -«بفرما مامان گلم» لبخندی زد. مقداری غذا برای خودم کشیدم. قاشق را توی ظرف بردم و با برنج و قرمه‌سبزی پر کردم. بخار گرم غذا از ته ظرف بلند شد و بویش مشامم را پر کرد. اولین لقمه را که خوردم، گرمای غذا توی سینه‌ام پخش شد. نفهمیدم چی شد. تمام طول غذا نگاهم به مادر بود، وقتی به خودم آمدم که آخرین لیوان شیشه‌ای را کف‌مالی کردم. ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید اولین ظرف را برداشتم که ناگهان صدای فریادی در گوشم پیچید. ظرف از دستم افتاد و با برخوردش با سینک صدای مبهمی ایجاد کرد. قطره‌های خون مثل آبشاری از میان انگشتانم چکیدند. آب را بستم و سمت اتاق پا تند کردم. با دیدن تصویر مقابلم قدمی به عقب برداشتم. تنم به چوب در برخورد کرد. دستی به موهایم کشیدم و چشم‌هایم را به زمین خونی دوختم. مادرم روی زمین افتاده بود و خون مانند قفسی سرش را احاطه کرده بود. جیغ خفیفی کشیدم. بلافاصله سوییچ ماشینم را از روی میز تلفن قهوه‌ای کنار اتاق برداشتم. باید او را به بیمارستان می‌رساندم. پاهایم دیگر رمقی نداشتند. با تمام توانم سمت ماشین دویدم. انگشتانم می‌لرزید. با شنیدن صدای باز شدن قفل در را باز کردم. سوار ماشین شدم و سوییچ را چرخاندم. ادامه دارد...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید دستم را به کاغذ گرفتم و زمزمه کردم:«یک سال گذشت...حاجیه رباب نادری» دوباره خواندم. کلمات مانند پتکی به سرم برخورد می‌کردند. نگاهم به ماه نقره‌ای بالای سرم افتاد. با یادآوری آن روز لعنتی خشک‌ام زد. آرام از ماشین پیاده شدم و سمت خانه قدم برداشتم. دیگر خبری از نور، شمعدانی‌ها شاداب نبود. خودم را به اتاق رساندم. انگشتانم را روی کلید چرب برق کشیدم. نور‌ بی‌جان لامپ، روی گردنبند یاقوت افتاد. خم شدم و گردنبند را برداشتم. چندباری چشم‌هایم را باز و بسته کردم. این گردنبند را خوب می‌شناختم. گردنبندی بود که با مامان دفن شده بود. پایان معذرت بابت طولانی بودنش. خوشحال میشم نقدتون رو بشنوم
مدل نوشتنت خیلی خوب بود واقعا. جمله‌بندی‌ها، توصیف جزئیات.✨ یکم روند اواسطش کند شده بود و کلیشه‌ای. ولی واقعا به این حرفم توجه نکن من روزی هزاربار به همه‌چیز نسبت می‌دمش.🚶‍♂
ببینید کی دوباره بیکار شده و می‌خواد تقدیمی بده بهتون.✨ رفتن به سمت میز همیشگی* احیاناً کسی هست بیاد باهم بذاریم؟ محتواتون شبیه اینجا باشه تا حدی، قاتل هم باشید لطفا. ممنون. @sbz379 *
ببخشید، کسی اینجا می‌فهمه من چی می‌گم؟ نه یعنی منظورم اینه که واقعا.
یک موجود ridiculous هستم، بفرمایید.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید چرا گیر کردیم تو ۲۰۰؟ یا میشه ۲۰۲ یا ۲۰۱ یا ۲۰۰ باز خداروشکر از ۲۰۰ پایینتر نمیره
عه هشتگ جدیدددد.😭 خب ملت درگیر مأموریتن دیگه. مأموریت همیشه تو اولویته قاتلان عزیز.✨
یه بخش زیادیش هم بخاطر اینه که اینجا پر از حماقت‌های من شده.*