هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
چشمهایم را به کفهای سفید که آرام از میان انگشتانم بیرون میزدند و با آب روان پایین میریختند، دوختم.
آب را بستم و دستهای خیس را به صورتم کشیدم. سردی آب، بر گونههایم نشست. آرام شیر آب را بستهام و سمت آشپزخانه حرکت کردم. مامان سفره کوچک سفید را پهن کرده بود و آرام مقابلش نشستم.
ظرف چینی مقابلم را برداشتم با کفیر مقداری برنج ریختم.
-«بفرما مامان گلم»
لبخندی زد. مقداری غذا برای خودم کشیدم. قاشق را توی ظرف بردم و با برنج و قرمهسبزی پر کردم. بخار گرم غذا از ته ظرف بلند شد و بویش مشامم را پر کرد. اولین لقمه را که خوردم، گرمای غذا توی سینهام پخش شد. نفهمیدم چی شد. تمام طول غذا نگاهم به مادر بود، وقتی به خودم آمدم که آخرین لیوان شیشهای را کفمالی کردم.
ادامه دارد...
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
اولین ظرف را برداشتم که ناگهان صدای فریادی در گوشم پیچید. ظرف از دستم افتاد و با برخوردش با سینک صدای مبهمی ایجاد کرد. قطرههای خون مثل آبشاری از میان انگشتانم چکیدند. آب را بستم و سمت اتاق پا تند کردم. با دیدن تصویر مقابلم قدمی به عقب برداشتم. تنم به چوب در برخورد کرد. دستی به موهایم کشیدم و چشمهایم را به زمین خونی دوختم. مادرم روی زمین افتاده بود و خون مانند قفسی سرش را احاطه کرده بود. جیغ خفیفی کشیدم. بلافاصله سوییچ ماشینم را از روی میز تلفن قهوهای کنار اتاق برداشتم. باید او را به بیمارستان میرساندم. پاهایم دیگر رمقی نداشتند. با تمام توانم سمت ماشین دویدم. انگشتانم میلرزید. با شنیدن صدای باز شدن قفل در را باز کردم. سوار ماشین شدم و سوییچ را چرخاندم.
ادامه دارد...
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
دستم را به کاغذ گرفتم و زمزمه کردم:«یک سال گذشت...حاجیه رباب نادری»
دوباره خواندم. کلمات مانند پتکی به سرم برخورد میکردند. نگاهم به ماه نقرهای بالای سرم افتاد. با یادآوری آن روز لعنتی خشکام زد. آرام از ماشین پیاده شدم و سمت خانه قدم برداشتم. دیگر خبری از نور، شمعدانیها شاداب نبود. خودم را به اتاق رساندم. انگشتانم را روی کلید چرب برق کشیدم. نور بیجان لامپ، روی گردنبند یاقوت افتاد. خم شدم و گردنبند را برداشتم. چندباری چشمهایم را باز و بسته کردم. این گردنبند را خوب میشناختم. گردنبندی بود که با مامان دفن شده بود.
پایان
معذرت بابت طولانی بودنش. خوشحال میشم نقدتون رو بشنوم
#دایگو
مدل نوشتنت خیلی خوب بود واقعا.
جملهبندیها، توصیف جزئیات.✨
یکم روند اواسطش کند شده بود و کلیشهای. ولی واقعا به این حرفم توجه نکن من روزی هزاربار به همهچیز نسبت میدمش.🚶♂
ببینید کی دوباره بیکار شده و میخواد تقدیمی بده بهتون.✨
رفتن به سمت میز همیشگی*
احیاناً کسی هست بیاد باهم بذاریم؟ محتواتون شبیه اینجا باشه تا حدی، قاتل هم باشید لطفا. ممنون. @sbz379 *
کتابخونهیزیرشیروونی.
ببینید کی دوباره بیکار شده و میخواد تقدیمی بده بهتون.✨ رفتن به سمت میز همیشگی* احیاناً کسی هست بیاد
اگه قاتل نیستید ولی نویسندهاید هم اوکیه*
ببخشید، کسی اینجا میفهمه من چی میگم؟
نه یعنی منظورم اینه که واقعا.
عه هشتگ جدیدددد.😭
خب ملت درگیر مأموریتن دیگه. مأموریت همیشه تو اولویته قاتلان عزیز.✨
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
قاضی: چرا کشتیش؟
من: او معتقد بود که زندگیش و کانالش رو از حمامقتشهای پر کرده بود و من برخلاف او این را عامل دلنشین میدانستم؛)🦋
#دایگو