خب ویس بگیر.😂
نه نه متوجه نکتهش نشدی: "☺️🔪"
منظورم اینه که ""☺️🔪"".
فکر میکنم الان بخوای حرفتو پس بگیری و نوشتهت رو بفرستی.✨
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/2111
اوه اوه سرما خوردم صدام مرغی شده
ولییی اگه امشب فرصت کردم(و تونستم درسامو جمع کنم) تایپ میکنم میفرستمششش
#Ava
#دایگو
اهم اهم*
توجه کنید.
متاسفانه یا خوشبختانه، من از الان تا اطلاع ثانوی [میتونهنیمساعتدیگهباشه] وارد مود قاتلسریالی* شدم.
که یعنی حرفی نمیزنم اینجا.
اگه پیامی بدید یا نوشتهای بفرستید میذارم حتما، ولی خب، خودم اون گوشه موشهها میشینم و نگاهتون میکنم فقط.✨
همهتون قاتلید دیگه، میدونم که درک میکنید.
موفق و خونریز باشید.🤝
هدایت شده از نامهها.
-ملال اور ترین کار دنیا
اسباب کشی ملال آور است. این، دومین بار در سه ماه اخیر است که جا به جا میشوم. هر بار دلایل مختلفی مرا مجبور به اسباب کشی کرده است، فقط امیدوارم این اخرین بار باشد. بعد از جا به جا کردن آن همه جعبه سنگین به تنهایی، برادرم را نفرین کردم که برخلاف قولش برای کمک نیامد
-دوستان جدید، زندگی جدید
پس از پنج ساعت کار بی وقفه تصمیم گرفتم در محله جدید سر و گوشی به آب بدهم. خانه ها بیش از حد تمیز و زیبا بودند، همه جیز بیش از اندازه بی نقص بود. حتی باهمسایه ام-مارتین- دوست شدم. از نظرم رفتار خوب مردم انجا بهترین بخشش بود. فکر میکنم اینجا بمانم. امیدوارم.
-ترس و عجله
پس از مدتی پرسه زدن، خورشید در خال غروب کردن بود، متوجه تغییر رفتار مردم شدم. همه با عجله تردد میکردن و یک نگاهشان به اسمان و یک نگاهشان به ساعت هایشان بود. ترس و وحشت در تک تک رفتار هایشان حس میشد. آن خونگرمی کاملا رنگ باخته بود و از بین رفته بود. چیزی این میان درست نبود...
-ماشین بستنی فروشی سیار
تصمیم گرفتم به خانه بروم که صحنه عجیبی نظرم را جلب کرد. در میان آن همه ترس و هیاهو، ماشین بستنی فروشی بزرگی به چشمم خورد که دقیقا جلوی پایم توقف کرد. زن لاغر اندام و عجیبی از ان پیاده شد و به سمت من آمد. تا یبل از رسیدنش نمیدانستم اینقدر قد بلند است. در حالی که پشتش به من بود پرسید: بستنی میخوای؟ و برگشت و به من نگاه کرد. جیغی کشیدم و به طور غریزی فرار کردم. در دلم خدا خدا میکردم کلید هایم در جیبم باشند. پشت سرم را نگاه کردم و از میزان نزدیک بودن زن به خودم تعجب کردم. با سرعت غیر طبیعی دنبال من می آمد و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد. به در خانه رسیدم. عالی شد، کلید هایم نبودند. زن به من رسید. فهمیدم کلید هایم کجا بودند: در حدقه چشم های زن.
(عزیزم، نمیخوای منو به داخل دعوت کنی؟) و چاقو اش را درآورد...
#Ava