eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آدمک
سلامم.این پیام رو فوروارد کنید توی چنلتون و توی چنل جوین باشید تا من "آشفتگی ذهن شما رو با دوتا عکس نشون بدم یا تشبیه کنم." توی چنل حتما جوین باشید ممنون. Tag Channel
اهم اهم* توجه کنید. متاسفانه یا خوشبختانه، من از الان تا اطلاع ثانوی [می‌تونه‌نیم‌ساعت‌دیگه‌باشه] وارد مود قاتل‌سریالی* شدم. که یعنی حرفی نمی‌زنم اینجا. اگه پیامی بدید یا نوشته‌ای بفرستید می‌ذارم حتما، ولی خب، خودم اون گوشه موشه‌ها می‌شینم و نگاهتون می‌کنم فقط.✨ همه‌تون قاتلید دیگه، می‌دونم که درک می‌کنید. موفق و خون‌ریز باشید.🤝
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید متنم طولانی شد توی ناشناس جا نمیشه😭 آیدیتو بده قاتل ارشد تا بفرستم برات
-ملال اور ترین کار دنیا اسباب کشی ملال آور است. این، دومین بار در سه ماه اخیر است که جا به جا میشوم. هر بار دلایل مختلفی مرا مجبور به اسباب کشی کرده است، فقط امیدوارم این اخرین بار باشد. بعد از جا به جا کردن آن همه جعبه سنگین به تنهایی، برادرم را نفرین کردم که برخلاف قولش برای کمک نیامد -دوستان جدید، زندگی جدید پس از پنج ساعت کار بی وقفه تصمیم گرفتم در محله جدید سر و گوشی به آب بدهم. خانه ها بیش از حد تمیز و زیبا بودند، همه جیز بیش از اندازه بی نقص بود. حتی باهمسایه ام-مارتین- دوست شدم. از نظرم رفتار خوب مردم انجا بهترین بخشش بود. فکر میکنم اینجا بمانم. امیدوارم. -ترس و عجله پس از مدتی پرسه زدن، خورشید در خال غروب کردن بود، متوجه تغییر رفتار مردم شدم. همه با عجله تردد میکردن و یک نگاهشان به اسمان و یک نگاهشان به ساعت هایشان بود. ترس و وحشت در تک تک رفتار هایشان حس میشد. آن خونگرمی کاملا رنگ باخته بود و از بین رفته بود. چیزی این میان درست نبود... -ماشین بستنی فروشی سیار تصمیم گرفتم به خانه بروم که صحنه عجیبی نظرم را جلب کرد. در میان آن همه ترس و هیاهو، ماشین بستنی فروشی بزرگی به چشمم خورد که دقیقا جلوی پایم توقف کرد. زن لاغر اندام و عجیبی از ان پیاده شد و به سمت من آمد. تا یبل از رسیدنش نمیدانستم اینقدر قد بلند است. در حالی که پشتش به من بود پرسید: بستنی میخوای؟ و برگشت و به من نگاه کرد. جیغی کشیدم و به طور غریزی فرار کردم. در دلم خدا خدا میکردم کلید هایم در جیبم باشند. پشت سرم را نگاه کردم و از میزان نزدیک بودن زن به خودم تعجب کردم. با سرعت غیر طبیعی دنبال من می آمد و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد. به در خانه رسیدم. عالی شد، کلید هایم نبودند. زن به من رسید. فهمیدم کلید هایم کجا بودند: در حدقه چشم های زن. (عزیزم، نمیخوای منو به داخل دعوت کنی؟) و چاقو اش را درآورد...
useless tips, 'cause I'm still in my serial killer area.
اهم اهم* همچنان رو مود قاتل‌سریالی‌ام البته* یه مدل چالش جدید [واسه نوشتن، نه کشتن، ببخشید] به ذهنم رسیده. تا قبل اکثر چالش‌ها موضوع معینی نداشت، یعنی صرفا باعث می‌شد از چیزای رندوم ایده بگیرید و موضوعش دست خودتون بود. الان، می‌خوام یه مدت یه سری زاویه دید [pov]های رندوم بذارم، که در حد چند خط‌ن و یه سکانس کوتاه از یه سناریو رو روایت می‌کنن. و شاید باعث بشن ذهنتون جرقه بزنه و بخواید ادامه‌شون بدید، یا احیانا برای چیز دیگه‌ای ازشون الهام بگیرید. خلاصه، اگه نوشتیدشون، یا خودتون یه pov به ذهنتون رسید، بفرستید اینجا یا اونجا. -اینا رو قرار نیست پین کنم، با سرچ pov پیداشون کنید.✨
pov: گوشیت رو باز می‌کنی و یه اپ ناشناس می‌بینی. بازش می‌کنی و یه فیلم کوتاه برات پخش می‌شه. خودتی، که رو به روی دوربین نشستی و داری به خودت خوش‌آمد می‌گی.