eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
-ملال اور ترین کار دنیا اسباب کشی ملال آور است. این، دومین بار در سه ماه اخیر است که جا به جا میشوم. هر بار دلایل مختلفی مرا مجبور به اسباب کشی کرده است، فقط امیدوارم این اخرین بار باشد. بعد از جا به جا کردن آن همه جعبه سنگین به تنهایی، برادرم را نفرین کردم که برخلاف قولش برای کمک نیامد -دوستان جدید، زندگی جدید پس از پنج ساعت کار بی وقفه تصمیم گرفتم در محله جدید سر و گوشی به آب بدهم. خانه ها بیش از حد تمیز و زیبا بودند، همه جیز بیش از اندازه بی نقص بود. حتی باهمسایه ام-مارتین- دوست شدم. از نظرم رفتار خوب مردم انجا بهترین بخشش بود. فکر میکنم اینجا بمانم. امیدوارم. -ترس و عجله پس از مدتی پرسه زدن، خورشید در خال غروب کردن بود، متوجه تغییر رفتار مردم شدم. همه با عجله تردد میکردن و یک نگاهشان به اسمان و یک نگاهشان به ساعت هایشان بود. ترس و وحشت در تک تک رفتار هایشان حس میشد. آن خونگرمی کاملا رنگ باخته بود و از بین رفته بود. چیزی این میان درست نبود... -ماشین بستنی فروشی سیار تصمیم گرفتم به خانه بروم که صحنه عجیبی نظرم را جلب کرد. در میان آن همه ترس و هیاهو، ماشین بستنی فروشی بزرگی به چشمم خورد که دقیقا جلوی پایم توقف کرد. زن لاغر اندام و عجیبی از ان پیاده شد و به سمت من آمد. تا یبل از رسیدنش نمیدانستم اینقدر قد بلند است. در حالی که پشتش به من بود پرسید: بستنی میخوای؟ و برگشت و به من نگاه کرد. جیغی کشیدم و به طور غریزی فرار کردم. در دلم خدا خدا میکردم کلید هایم در جیبم باشند. پشت سرم را نگاه کردم و از میزان نزدیک بودن زن به خودم تعجب کردم. با سرعت غیر طبیعی دنبال من می آمد و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد. به در خانه رسیدم. عالی شد، کلید هایم نبودند. زن به من رسید. فهمیدم کلید هایم کجا بودند: در حدقه چشم های زن. (عزیزم، نمیخوای منو به داخل دعوت کنی؟) و چاقو اش را درآورد...
useless tips, 'cause I'm still in my serial killer area.
اهم اهم* همچنان رو مود قاتل‌سریالی‌ام البته* یه مدل چالش جدید [واسه نوشتن، نه کشتن، ببخشید] به ذهنم رسیده. تا قبل اکثر چالش‌ها موضوع معینی نداشت، یعنی صرفا باعث می‌شد از چیزای رندوم ایده بگیرید و موضوعش دست خودتون بود. الان، می‌خوام یه مدت یه سری زاویه دید [pov]های رندوم بذارم، که در حد چند خط‌ن و یه سکانس کوتاه از یه سناریو رو روایت می‌کنن. و شاید باعث بشن ذهنتون جرقه بزنه و بخواید ادامه‌شون بدید، یا احیانا برای چیز دیگه‌ای ازشون الهام بگیرید. خلاصه، اگه نوشتیدشون، یا خودتون یه pov به ذهنتون رسید، بفرستید اینجا یا اونجا. -اینا رو قرار نیست پین کنم، با سرچ pov پیداشون کنید.✨
pov: گوشیت رو باز می‌کنی و یه اپ ناشناس می‌بینی. بازش می‌کنی و یه فیلم کوتاه برات پخش می‌شه. خودتی، که رو به روی دوربین نشستی و داری به خودت خوش‌آمد می‌گی.
pov: کتاب زبانت رو باز می‌کنی تا لغات جدید رو چک کنی، اما یک کلمه‌ش رو هم متوجه نمی‌شی. فکر می‌کنی شاید به خاطر خستگیه، یا شاید اون کلمه‌ها فقط زیادی سخته‌ن، ولی بعد از مدتی کم کم می‌فهمی که اون کلمه‌ها واقعا یه مشت حروف در هم ریخته بیشتر نیستن. ولی بعد، وقتی ناخودآگاه حروف رو از راست به چپ از نظر می‌گذرونی، یک دفعه متوجه می‌شی که همه چیز داره جور در میاد.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید سلام من همین امشب اینجا رو پیدا کردم و واقعا نمیدونم چطوری حسمو توصیف کنم فقط میتونم بگم از این که همچین جایی رو پیدا کردم بی نهایت خوشحالم و اینجا فوق العاده ست یه چیزی بیشتر از فوق العاده که نمیتونم توصیفش کنم و همیشه کل زندگیم دنبال همچین جایی بودم
r u kidding me?😭🔪