هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/2898 تبریک میگم و امیدوارم لحظات خون ریز و زیبایی رو سپری کنی
#پروانه مرداب
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
اول که اینجا و جو قاتلیش رو دیدم گفتم احتمالاً قراره داستان ها تراژدی و غمناک بخونم
قاتل های ساکت و گوشه گیر کلبه همیشه تو ذهنم یه سکانس خاصی داشتن ، در حالی که چاقو خونآلود تو یه دست و سر بریده ی مقتول تو دست دیگه شون بود وسط جنگل مه گرفته ی خاکستری قدم میزدن (در واقع بهتر بگم پاهاشون رو بیرمق روی زمین میکشن تا فقط جلو برن)
احساسم این بود که بعد آخرین قتلشون حسابی گریه کردن و با بالاترین بخش آستین که خون بهش نخورده بود اشکاشون رو پاک کردن
درسته دقیقاً با چنین چیزی مواجه نشدم ولی اگر میشد هم خوب بود
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
کلبهتونو خیلیییییییی دوسش دارم
هیچ جوره نمیرم بیرون
حتی اگه بفهمم یکیتون تو قهوه تلخم پودر سفید ریخته .
اسممو پیدا کردم دوباره میام
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/2934
اسممو پیداییدم
دوثانیهبعدازدقیقهآخر
خیلی قشنگه مگه نه؟
منتظر اولین داستانم باشید
دارم تایپش میکنم
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
شهر اِشلون، شهری از سنگهای مرطوب و آسمانی همواره خاکستری، در چنگال بیماری مرموز اسیر بود.
این بلا نه با تب سوزان، که با سرقت تدریجی احساسات میآمد. قربانیان ابتدا رنگ دنیای اطراف را نمیدیدند، سپس صداها مبهم میشدند و در نهایت، اراده برای نفس کشیدن از دست میرفت.
سرن، کتابدار یکی از بزرگترین کتابخانههای شهر، اولین کسی بود که زمستان ابدی درونش را حس کرد.
این حس مانند بلور یخ، از نوک انگشتانش شروع شد و به سمت قلبش پیشروی کرد.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
ادامش تو پیام بعدیه
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
او دیگر طعم قهوه تلخ خود را حس نمیکرد، و تنها تفاوت بین دیوار سنگی سرد و پوست خود را به سختی تشخیص میداد. او میدانست که زمانش کوتاه است؛ روزهایی که میتوانست هنوز آلیستر، آخرین و درخشانترین دلیلش برای زنده ماندن، را تماشا کند.
آلیستر، هنرمند که هرگز متوجه نشد که سایهها به آرامی دور سرن حلقه میزنند. او در اتاقک زیر شیروانی، جایی که نور کم آخرین لکه امید را در اتاق حفظ میکرد، با شمع بر روی کاغذهای کهنه نقش میزد. آلیستر با آن تمرکز خالص و بیدغدغهاش، نماد آخرین بازماندهی معصومیت بود.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
پیام بعدی✨
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
سرن با خود عهد بسته بود: من آلیستر را به یک خاطره ابدی تبدیل خواهم کرد، نه یک شاهد عینی برای تماشای تبدیل شدنم به یک پوسته تهی.
لحظه تصمیم یک سمفونی یخی بود.
در آن شب، آلیستر در حالی که لبخند میزد، قلمویش را کنار گذاشت و دست سرن را در دست گرفت:«سرن، میبینی؟ حتی در این تاریکی، اگر کمی نور فراهم کنیم، میتوانیم چیزهایی خلق کنیم که زمان نتواند ببرد.»
برای یک لحظه کوتاه، سرن توانست گرمای انگشتان آلیستر را حس کند، و رنگ درخشان آخرین لبخند او را جذب کند.
این زیبایی ناگهانی و پرشور، دقیقاً همان چیزی بود که تحملش برای سرن غیرممکن بود. دیدن این شکوفایی در آستانه نیستی، درد سرن را هزار برابر کرد.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
پارت بعدی رو هم بخونید
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
او نمیتوانست اجازه دهد این زیبایی به تدریج بمیرد.
با صدایی که از انجماد قلبش میآمد، زمزمه کرد: «تو حق داری زیبا بمانی.» سرن با دستان یخزدهاش، تیغه نقرهای را به آرامی از محافظ بیرون کشید.
آلیستر، متوجه تغییر در نگاه سرن شد، اما هنوز نتوانست هولناکی وضعیت را درک کند.
سرن، با نهایت دقتی که قلبش اجازه میداد، تیغه سرد را بر سینهی آلیستر نشاند.
این قتل نه با عجله، که با یک احترام دردناک انجام شد؛ تیغه به آرامی وارد شد، گویی سرن میخواست لحظهای از این آخرین صمیمیت را کش بدهد.
آلیستر، به جای فریاد، تنها نفسش را حبس کرد، گویی که این پایان را درک کرده باشد. چشمانش برای لحظهای خیره و شفاف شدند.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
#دایگو