هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
سرن با خود عهد بسته بود: من آلیستر را به یک خاطره ابدی تبدیل خواهم کرد، نه یک شاهد عینی برای تماشای تبدیل شدنم به یک پوسته تهی.
لحظه تصمیم یک سمفونی یخی بود.
در آن شب، آلیستر در حالی که لبخند میزد، قلمویش را کنار گذاشت و دست سرن را در دست گرفت:«سرن، میبینی؟ حتی در این تاریکی، اگر کمی نور فراهم کنیم، میتوانیم چیزهایی خلق کنیم که زمان نتواند ببرد.»
برای یک لحظه کوتاه، سرن توانست گرمای انگشتان آلیستر را حس کند، و رنگ درخشان آخرین لبخند او را جذب کند.
این زیبایی ناگهانی و پرشور، دقیقاً همان چیزی بود که تحملش برای سرن غیرممکن بود. دیدن این شکوفایی در آستانه نیستی، درد سرن را هزار برابر کرد.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
پارت بعدی رو هم بخونید
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
او نمیتوانست اجازه دهد این زیبایی به تدریج بمیرد.
با صدایی که از انجماد قلبش میآمد، زمزمه کرد: «تو حق داری زیبا بمانی.» سرن با دستان یخزدهاش، تیغه نقرهای را به آرامی از محافظ بیرون کشید.
آلیستر، متوجه تغییر در نگاه سرن شد، اما هنوز نتوانست هولناکی وضعیت را درک کند.
سرن، با نهایت دقتی که قلبش اجازه میداد، تیغه سرد را بر سینهی آلیستر نشاند.
این قتل نه با عجله، که با یک احترام دردناک انجام شد؛ تیغه به آرامی وارد شد، گویی سرن میخواست لحظهای از این آخرین صمیمیت را کش بدهد.
آلیستر، به جای فریاد، تنها نفسش را حبس کرد، گویی که این پایان را درک کرده باشد. چشمانش برای لحظهای خیره و شفاف شدند.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
با فروپاشی آلیستر بر روی زمین، آخرین گرمای وجود سرن نیز خاموش شد. او کنار معشوقش نشست.
آری تسلیم شد اما نه به بیماری، بلکه به سکوتی که خود برای آلیستر فراهم کرده بود.
سایههای اِشلون، سرانجام هر دو عاشق را در آغوش گرفتند تا هر دو به خاطرهای بیرنگ بدل شوند.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
ببخشید که طولانی شد😁✨
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
یعنی اگه بگی که کلاس نویسندگی نرفتی، چشمام چهارتا میشه؟چون علاوه بر نحوه نوشتن به بقیه نکات هم توجه کرده بودی(مگه این که ویرایش نگارشی کار یکی دیگه بوده باشه) واقعاً فوقالعاده بود
#پروانهمرداب
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
من یه دوره ای کابوس میدیدم (تو بچگی) در حد افتادن زامبی دنبالم ^خود زامبی ها نمیدونستن من خودم واسه خودم یه پا زامبیام😂😂^
ولی... چرا دیگه کابوس نمیبینم؟؟😂😂😂
بعد من فکر میکردم که قاتل ارشد و بقیه قاتلک ها چقدر کابوس میبینن ولی من این روزا اصلا خواب ترسناکی نمیبینم😅
تا اینکه دیشب خواب دیدم و ممنونم از قاتل نیمه ارشد بابت این یادآوری وگرنه این هم مثل خواب های دیگه ام از یاد میرفت.
خواب دیدم....
^این نوشته مال ۳ ۴ شب پیشه یعنی اینقدرررر مشاورتون خسته و تنبله که نمتونید باور کنید. حتی الان هم حال ندارم خوابمو بنویسم^
#باران
#دایگو
کتابخونهیزیرشیروونی.
📪 پیام جدید من یه دوره ای کابوس میدیدم (تو بچگی) در حد افتادن زامبی دنبالم ^خود زامبی ها نمیدونستن
جدی چطوری کابوس نمیبینید؟
من واقعا خواب ترسناک دیدن روتین زندگیمه. ولی اکثرا ترسناکِ خوبن. یعنی باهاشون حال میکنم. خوش میگذره تو خواب.😂
ولی کابوس واقعی که واقعا بترسم و وقتی بیدار میشم مجبور شم پاشم دور خونه راه برم تا از سرم بپره هم شاید هفتهای یهبار حداقل ببینم.
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
خب خب قاتلا و قاتلکای عزیز یه سوالی داشتم
شما این رو تا حالا تو خوابتون دیدین ؟!
آخه تعداد زیادی از مردم گفتن که دیدنش تو خواب😦
من یه کابوس دیده بودم که ببخشیدا اما توی سرویس بهداشتی بودم (از این عمومی ها) بعد این یارو تو خوابم بود و همش دنبالم میکرد تو همون سرویس بهداشتی ؛ بعد منم هی از این سرویس به اون سرویس میرفتم و خلاصه فرار میکردم ازش
حتی یه بارم یهو دیدم که سرش رو از چاه سرویس در آورده بودم و من اینجوری بودم که : من بسیار ترسیده ام و مادرم را میخواهم😦
#کیا
#دایگو
کتابخونهیزیرشیروونی.
داشتی تو تلگرام با دوستت چت میکردی. همینجوری از صفحه چتش میای بیرون، و میبینی تو قسمت saved messa
توی یه بیمارستان روانی بیدار میشی.
هیچ ایدهای نداری که کی یا چطور اومدی اینجا.
همه چیز تو بیمارستان عادیه، و تو فقط با سوالای تو سرت دست و پنجه نرم میکنی، تا وقتی شب میشه.
مسلما با وجود این شرایط خوابت نمیبره. کلافه به موهات چنگ میزنی و دور اتاق رژه میری و فکر میکنی، که یه دفعه یه صدایی میشنوی.
یه صدای آهنگ مانند.
اون موسیقی مجذوبت میکنه. پس میری تو سالن فعالیت [سالنی که بیمارها میتونن توش وقت بگذرونن، کارای هنری و آرامش بخش انجام بدن و ...] و میبینی یکی دیگه از بیمارها هم اونجاست.
داره پیانو میزنه.
یکم میشینی و بهش گوش میدی. اون بیمار هم متوجه تو میشه، برمیگرده و بهت لبخند میزنه. وقتی نواختنش تموم میشه، ازش میپرسی اسمش چیه. خودش رو "بیمار اتاق ۳۰۷" معرفی میکنه. میخوای ازش بپرسی بیماریش چیه و به خاطر چی اینجاست، ولی اون بلند میشه و شب بخیر میگه و سالن رو ترک میکنه.
روز بعد، نزدیک ظهر احساس میکنی دلت میخواد با یکی حرف بزنی. میری دم اتاقش، ولی میبینی یکی دیگه تو اتاقشه. با خودت فکر میکنی شاید دیشب توی فضای نیمه تاریک سالن اشتباه دیدی، ولی وقتی ازش میپرسی میفهمی که واقعا اون نبوده.
از یکی از پرستارها میپرسی کدوم بیماره که معمولا اینجا پیانو میزنه؟
میگه هیچکس.
اما بعد با کمی تردید ادامه میده که قبلا بیماری که تو اتاق ۳۰۷ بود خیلی قشنگ پیانو میزد.
ازش میپرسی که اون الان کجاست؟
جواب پرستار اینه:
اون یک ماه پیش خودکشی کرده.
با خودت فکر میکنی که خب، طبیعتا این باید برای یه بیمار روانی معقول باشه که توهم بزنه و کسی رو ببینه که نیست؛
ولی نه برای تو.
چون پرستارها گفتن تو بخاطر افسردگی اینجایی.
برای: https://eitaa.com/joinchat/3410035625C5696a14e74
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
در اعماق عمارت قدیمی، جایی که هوا سنگینتر از یادها بود، زمزمهای آغاز شد؛ نه از کلمات، بلکه از فشارِ عجیبی که قفسهی سینهام را میفشرد، انگار هزاران کیلوگرم از سکوت مرطوب، مرا به کف سرد اتاق میدوخت. من به دنبال آن نشانهی لزج میگشتم که شبها در آینهها جایگزینِ انعکاس خود من میشد و با چشمانی که خون در آنها منعقد شده بود، مرا به سوی سردترین زیرزمین هدایت میکرد. صدای پیانویی که کلیدهایش را کسی به زور میفشرد، از زیرزمین به گوش میرسید، و هر نُت، نویدِ پایانِ دردناکِ تنفسِ مرا میداد. وقتی به انتهای راهرو رسیدم، آن حضور را حس کردم؛ نه یک سایه، بلکه پوست کشیدهشدهی دیوار به سمت من میآمد، و تنها چیزی که فهمیدم این بود: من قرار نیست بمیرم؛قرار است بلعیده شوم.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
#دایگو