امشب کلی ایده واسه داستان کوتاه ترسناک اومدن به ذهنم. ولی واقعا حسش نیست.
حقیقتا فکر میکردم همان شب، ۱۰ سال پیش، کارش را تمام کردهام.
اما او الان اینجاست.
به صورتش که نگاه میکنم، هنوز به اندازهی آخرینباری که دیدمش جوان است.
اوه، درست فکر میکردم.
هدایت شده از N.Golshan
جوانی بودم اهل خرابات! اهل خرابات دل و روح. اهل آشوب و بلبشو. نمیدانم چرا ولی هر روز صبح که چشمانم را میگشودم انرژی ای در سرم فریاااد میکشید: امروز قرار است معجزه ای شود! امروز یا تبدیل میشوی به یک انسان بشاش و خوشگذران یا تبدیل میشوی به یک رباتِ دلنگرانی که از جهان چشم شسته است!
همیشه منتظر جواب بودم و همیشه هم به هیچ جایی نمیرسیدم!
به شهر و روستا بسنده نکردم. دنبال چیزی بودم! پس سر به صحرا گذاشتم و خودم را گم کردم. صحرا مرا در آغوش کشید، به من توجه میکرد! ولی باز چیزی نیافتم! ناچارا بازگشتم و پی رویای غیر قابل فهمم را همچنان گرفتم.
دل به دریا زدم. او هم مرا در خود غرق کرد. اما چه میشود کرد؟ باز چیزی برای گفتن نداشتم.
به پیش انسان ها رفتم. یا طردم کردند و یا از بن جانشان محبت کردند. نمیخواستم! تحملش سخت بود که توجه بر روی من داشته باشند.
من فقط میخواستم در جایی از دنیا باشم و نفس بکشم! بدون هیچ توضیحی و بدون هیچ خواسته و رویای محالی.
نمیدانم... شاید نوجوانی را شرح داده باشم!
«رسآدخت»
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
دریا صفحه های کتابش را خیس و چروکیده کرده بود و باد که سعی در خشک کردنش داشت بدتر صفحه ها را میکند و در هوا پراکنده میکرد.درخت دانه هایش را پراکنده کرده بود و از گوشه ی کتاب جوانه های کوچک بیرون زده بودند.صدای حیوانات،بوی آتش،بوی باران و خاک نم خورده،بو هایی که نمیشناخت؛کتاب خود به خود ورق میخورد و صفحات جلو و جلوتر میرفتند،کاری از دستش برنمیآمد.چشمانش را بست و اجازه داد کلمات خارج شده از کتاب او را ببلعند!کمکککککککککک...
#نوشتهایازهیچکسکههمهکسبود
#دایگو