eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید منم باشم؟ جین
چالش رو می‌گی؟ فعلا که چندتایی نشستیم ولی هیچ‌کس پلات نمی‌ده بهمون.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید می‌دونی چیه قاتل ارشد؟خیلی دوست دارم بنویسم. ذهنم پره از ایده هاست وای نمیتونم پیاده اش کنم.میخوام یه پرونده جنایی بنویسم ولی ذهنم انقدر درگیره که نمی‌تونم تمرکز کنم. به عنوان به ارشد،راه حلی نداری؟ (این سوسول بازیا چیه اگه واقعا بخوای بنویسی می‌نویسی دیگه.)
دوسِتان من یه سوالی دارم ازتون. شما دویست و اندی نفر. کدومتون قشنگ همیشه ایده‌هاتونو پیاده می‌کنید و داستان‌هاتونو بدون معطل کردن تموم می‌کنید؟ آخرین باری که آمار گرفتم همه‌مون یه مشت خسته‌ی بدبخت بودیم که ترجیح می‌دادیم فقط زل بزنیم به سقف و خیالبافی کنیم به جای اینکه ایده‌هامونو واقعنی بنویسیم. الانم همینه. نکته‌ای که می‌خوام بگم اینه که همه‌مون همینیم. طبیعیه.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید من‌چالشو نفهمیدم_ توضیح بده بگویم عکسامم اونقدر نیستن
خب شما قراره از دوتا از عکس‌های گالریت الهام بگیری واسه نوشتن، [گفته‌م کدوم عکس‌ها]. یعنی با توجه به عکس n شخصیت‌های داستانیت رو انتخاب می‌کنی [مثلا یه عکس از خودته و دوستت، شما می‌شید شخصیت‌های داستان] و با توجه به شخصیت m مکانی که داستانت توش اتفاق میوفته رو انتخاب می‌کنی. [مثلا عکسیه که توی پارک گرفتی] خب الان شخصیت‌ها رو داری، مکان رو هم همین‌طور، میای اینجا و یکی از ممبرها بهت یه موضوع هم می‌ده. مثلا می‌گه داستان درباره‌ی تراپیستیه که در واقع یه قاتله. بعد تو هم این ایده رو روی شخصیت‌ها و مکان خودت پیاده می‌کنی و یه داستان کوتاه باهاش می‌نویسی.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید عکس های منم خوب نیستن.
خب، پس می‌تونی چالش‌های دیگه رو بنویسی. یا به قاتلکایی که کرکترهاشون آماده‌ست موضوع بدی واسه نوشتن.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید کتابخانه زیر شیروانی. چه روز های خوبی بود. همه مان،فارغ از جنسیت و مکان و زمان،کنار هم جمع می‌شدیم و لحظه ای تمام افکار و ذهنیتمان را چه خوب و چه بد روی تکه کاغذ هایی که از این جا و آنجا بدستمان رسیده بود را برایمان آورده بودند خالی می‌کردیم. اما چه شد؟آن روز ها کجا رفت؟هیچوقت پایان آن دوران طلایی را فراموش نمی‌کنم. ارشد بزرگ-بزرگی که هیچ کدام نامشان را نمی‌دانستیم-روی صندلی ایستاد و تک تکمان را با چشم های زیبایش برانداز کرد.گویی می‌خواست مارا بیابد.انگار می‌خواست کسی که قبلاً بودیم را درونمان پیدا کند.این حقیقت مسلم است که هیچکدام روز های خوب گذشته را از یاد نبرده بودیم.همه ی آن قهقهه ها،اشک ها معصومانه،سکوت لذت بخشی که موقع نوشتن برقرار می‌شد و ادامه دارد... جین
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید و تمام بوی قهوه ها که در کلبه چوبی می‌پیچید و همه مان را سر مست می‌کرد.هیچ کس از یاد نبرده بود. اما هیچکس هم نمی‌توانست ادامه دهد.هر کدام از ما شاید ارشد بزرگ هم قبول کرده بود که این دیگر پایانش است. ارشد با صدایی که در اثر سخنرانی کردن در x سال گذشته در کلبه چوبی انگار با تجربه تر و پر جذبه تر شده بود شروع به صحبت کرد: ـ خب.اول می‌خوام معاون ها و دست های عزیزم تشکر کنم. سکوتی ناخوشایند برقرار شد.سزم را پایین انداختم طاقت نگاه کردن به چهره رنج کشیده اش را نداشتم. ادامه داد: -در ضمن ممنونم از همتون که جلسه های کاریتون رو کنسل کردید تا امروز،آخرین دیدارمون رو داشته باشیم. به صدایی که با بغض محسوسی در آمیخته شده بود گفت: -خب.حالا که اینجا وایستادم و شما هم جلون ایستادید‌.خیلی احمقانه به نظر می‌
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید می‌رسه.اعتراف می‌کنم اولاش خوب بود همه تون ذوق نوشتن داشتید.اما نمی‌دونم از کجا شروع شد.شابد از اونجایی که دیگه نوشته هاتون دیگه شور و شوق قبل رو نداشت.شاید از جایی شروع شد که کلبه خلوت و خلوت تر شد....اما اشکالی نداره! اینجا آشکارا لغزیدن اشک را روی گونه اش احساس کردم.سکوت مرگ آورتر از هر زجه ای بود. -می‌دونم.دنیا طوری باهاشون تا کرده که عادت داشته باشید به همرنگ جماعت شدن.حالا به جای فکر ها و نوشته های متفاوت فقط شمارو می‌بینم که همتون مثل بقیه شدید.کت خاکستری،کفش سیاه،کیف سامسونت و آرزوی های توخالی. سرم را بالا آوردم.چند اشک دیگر روی صورتش ریخت. ـ اما شما می‌تونید برگردید.هیچوقت دیر نیست.من شمارو با انتخاب هاتون تنها می‌ذارم اما هر وقتی اگه موقعی نیازی به شونه ای برای گریه یا پناهی داشتید
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید نیست.من شمارو با انتخاب هاتون تنها می‌ذارم اما هر وقتی اگه موقعی نیازی به شونه ای برای گریه یا پناهی داشتید،من اینجا منتظرتونم. همه ی صورت ها خیس بود.هیچکس نمی‌دانست.نمی‌دانست که چه شد که این شد. تمام. چطور شد؟خودم احساس خوبی نسبت بهش ندارم گفتم نظر شما که ارشد باشید رو بدونم. جینی