آدمای اطرافم به یه اسم آدموار هم صدام میکنن که خیلی مهم نیست.
اسم اصلیم قاتل ارشده.
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
Pov:متوجه میشی زبان کشوری که حتی یک بارم اسمشو نشنیده بودی رو بلدی.
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
Pov:تو فکر میکنی یه راز خیلی بزرگ داری اما بعد بعد از یه روز خسته کننده،میری که بخوابی اما از بالای اتاقت-اتاقت زیر اتاق مامان باباته-صدای مامان بابات رو میشنوی که باهم بحث میکنن و میگن:«بلاخره باید یه روز بهش بگیم.»«یعنی فکر کردی من نمیخوام بهش بگم؟هر دفعه که به این فکر میکنم که یه روز قراره بفهمه که فرازمینیه و ما پدر و مادر واقعیش نیستیم قلبم درد میگیره.»
پس بگو چرا میتونی پرواز کنی.
#جینایر(بعد از مدت ها افتادم روی دور نوشتن)
#دایگو
هدایت شده از Dedications; تقدیمی ها
@atticlibrary
عجیب است که همه انتظار دارند در چنین لحظهای چیزی حس کنم—وحشت، پشیمانی، اضطراب… اما درون من هیچکدام از اینها نیست. فقط یک سکوت عمیق.
حالا که به همهچیز نگاه میکنم، حتی خودم را هم غافلگیر نمیبینم. انگار مدتها بود که این نقطه انتهای خطی بود که در آن قدم میزدم؛ فقط بقیه نمیخواستند آن را ببینند.
هیچ صدایی در سرم نیست که از من سؤال کند «چرا؟». هیچ تصویری پشت پلکهایم آزارم نمیدهد. اگر چیزی هست، فقط نوعی شفافیت عجیب است. وضوح. انگار پردهای که سالها جلوی چشمانم بود حالا کنار رفته.
نمیگویم خوشحالم؛ این واژه زیادی انسانی است.
فقط… آرامم.
آرامشی که شاید دیگران از شنیدنش بترسند.
همه تصور میکنند سنگینیِ کار باید روی دوشم افتاده باشد، اما راستش چیزی تغییر نکرده. دنیا مثل همیشه است. مردم همانطور قدم میزنند، حرف میزنند، ادامه میدهند و من هم همینطور. تنها فرقش این است که یک مرز نامرئی را پشت سر گذاشتهام و حالا میبینم بسیاری از احساساتی که باید داشته باشم، اصلاً در من وجود نداشت.
اگر قرار باشد کسی دربارهی اخلاق، وجدان یا گناه حرف بزند، من مخاطبش نیستم.
نه از آن فرار میکنم، نه انکارش میکنم فقط نسبت به آن بیتفاوتام. مثل سنگی وسط رودخانه که آب از کنار آن رد میشود و هیچ تغییری در آن ایجاد نمیکند.
میدانم که دیگران اگر بفهمند چه کردهام، حکمشان آماده است: «هیولا».
شاید حق دارند. شاید هم تنها تفاوت بین من و آنها این است که من آنچه در درونم بود را پنهان نکردم.
هدایت شده از نامهها.