eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌تونید تقلبم بکنید‌ها البته😂* اگه دیدید خیلی بی‌معنی شده یواشکی بزنید آهنگ بعدی.
قلعه در دل مه فرو رفته بود ، شبیه زخمی که قرن‌ هاست التیام نیافته . سنگ‌های کهنه‌ اش زیر باران شبانه می‌ درخشیدند و پرچم‌های نیم‌سوخته مثل شبحی در باد می‌لرزیدند . شوالیه‌ی تنها از دروازه‌ی گسسته گذشت ؛ شمشیر عتیقه ای در غلافش ، سنگین‌ تر از هر باری بود که تا به حال بر دوش کشیده بود . تالار آیینه‌ ها در انتظارش بود ؛ جایی که حقیقت هرگز بی‌ واسطه ظاهر نمی‌شد . صد ها انعکاس لرزان از او در دیوارهای بلورین می رقصیدند ، هرکدام حرکتی اندک متفاوت ، مثل نمایش پرشکوهی از زندگی‌ های موازی داشتند . تالار مجلل و پر زرق و برق بود ، گویا حقیقی نیست . قدم‌هایش پژواک مرگ‌آوری داشت . گاهی نیمی از شمشیر از غلاف بیرون می‌آمد و گاهی در جای خود آرام می‌ گرفت . هر انعکاس در آیینه نقابی تازه داشت ؛ پادشاهی جفا کار ، قهرمانی درمانده ، جادوگری خون‌ریز . هیچ‌کدام حقیقت نبود . و یا شاید همه‌ی آن‌ ها حقیقت بودند ؟! از میان آن همه شمایل ، دستی سایه‌ وار به پیش آمد ، لبخندی بی‌ چهره بر نقاب شیشه‌ای ... در هوا بوی جادو پیچید ، بوی حقه‌ ای که قرن‌ها تکرار شده بود . تالار انگار او را بلعید ‌. و تنها چیزی که باقی ماند ، شمشیر برافراشته ای بود در برابر هجوم سایه‌ها . نور لرزان مشعل‌ها خاموش شد و تنها تاریکی ، آیینه‌ ها و شمشیری که هنوز در مشت او می‌ درخشید باقی ماند . و در دوردست ، صدایی لرزان از دل مه برخاست ؛ صدایی که نه آغاز داشت ، و نه پایان ، فقط وعده‌ی نبردی بود که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسید ، نمایش تازه شروع شده بود ...
کلا نوشته‌های این دوستمون اینجوریه که>>>>>>
هدایت شده از Ani
کلمات : هیچ، هرکدام، سفید، سرش بنگ. بنگ. صدا به قدری بلند بود که باعث شد کمی در جایش بالا بپرد. سرش روی بدنش سنگینی می‌کرد. به پشت روی زمین دراز کشید و به سقف خیره شد. احساس می‌کرد بدنش سر شده است. تیک تاک. تیک تاک. تیک تاک. صدای پاندول ساعت روی مغزش رژه می‌رفت. دستش را به آرامی بالا آورد و جلوی چشمانش گرفت. مایع سرخ رنگ از جایی میان انگشت اشاره و وسطش سر خورد و روی مچ دستش ریخت. در ذهنش تنها یک کلمه نوشته شده بود. خون! باورش نمی‌شد. هیچ وقت فکر نمی‌کرد انقدر زود این اتفاق برایشان بیفتد. جوشش اشک را درون چشمانش حس کرد. قطره اشکی آرام از گوشه چشمش پایین ریخت. با فکر کردن به اتفاق چند لحظه پیش، بارش اشک هایش بیشتر و بیشتر شد. چندین دقیقه گذشت. خیسی شقیقه هایش و دستان آلوده به خونش حقیقت را در سرش بازگو میکرد. او خواهر خودش را کشته بود! با تکیه بر آرنجش هایش بلند شد و نشست. خودش را به دختر نزدیک کرد و به چشمانش خیره شد. سفید بودن مردمک هایش، به خوبی این قضیه را توجیه میکرد‌. نگاهش به پیشانی دختر افتاد. چاک عمیقی توسط چاقو درست وسط پیشانی‌اش به وجود آمده بود. چاقویی که خودش درون سر او فرو کرده بود. واقعا میشد به زندگی کردن ادامه داد؟ زندگی کردن در دنیایی که روز به روز در آن بشریت در حال از بین رفتن بود؟ بنگ. و باز هم صدای شلیک گلوله. اوضاع به قدری به هم ریخته بود که دیگر نمی‌دانست چه کار باید بکند. روزی که مقامات درون اخبار اعلام کردند ویروسی به نام ویروس تی به وجود آمده و به سرعت در حال گسترش است، حتی فکرش را هم نمی‌کرد دنیا به این وضع بیفتد‌. او طی این دو هفته تمام اعضای خانواده ‌اش را، هرکدام را به نحوی از دست داد. باید چه تصمیمی می‌گرفت؟ باید در خانه‌اش می‌ماند و منتظر می‌نشست تا در اخر از گرسنگی تلف شود؟ یا بیرون می‌رفت و توسط به اصطلاح زامبی ها کشته میشد؟ نمی‌توانست انتخاب کند. شاید خودکشی بهترین راه حل این موضوع بود!
یادتونه اون اولا می‌نشستم تحلیل می‌کردم؟😂 الان جوری پیشرفت کردید که زبانم قاصره واقعا:))))))
" گل سنگم " دیگه خسته شدم از این همه گریه ها که به جای تو همدم من شدن ... کاش یه اتفاقی بیافته ... چمیدونم مثلا من به تو برسم ... چرا ؟ نه چرا نمیرسم به تو ؟ ... ما که عاشق هم بودیم ... فقط بهم بگو که چیشد که نخواستی ادامه بدیم ؟ ... من ناراحتت کردم ؟ ... خب کاش بهم میگفتی حداقل که چی شد من و ول کردی و رفتی ... تو یادت رفت ولی من اگه یادم نره چی ؟! دست از نوشتن نامه ای که هیچ وقت بهش نمیرسه برداشتم . من که به هر راهی زدم که برسم بهش اما همش پوچ بود . نمیدونم شاید توی یه دنیای موازی باز هم و دیدیم و " تناسخ " و این چیزا اتفاق بیافته. شاید تو اون دنیا وقتی دارم تو بازار شام قدم میزنم یهو باهات تنه به تنه بشم . یا اینکه بیای بدرقه ام کنی موقع جنگ جهانی . شایدم قرارمون روی زمین نباشه و ما یکی از آدم فضایی ها باشیم . کسی چه میدونه شایدم یکیمون پیر و یکیمون بچه باشه . امیدوارم اگه یه وقت خدا خواست که تو رو زودتر بیاره رو زمین بهش بگی که منتظر منی ، البته اگه واقعا دوسم داشته باشی ... ! هعییی دارم چی میگم ؟ خل شدم از دوریت . همشم دارم با خودم حرف میزنم . این چه صداییه که میاد؟! اِه این که صدای آلارم گوشیمه . باز باید اون قرص های لعنتی رو بخورم ولی من دلم نمیخواد بخورمشون . چون اونا میخوان یادت رو ازم بگیرن بقیه میگن دارم روانی میشم ! ولی مهم نیست برام . میخوام انقدر روانی شم که دیگه جونم گرفته شه که شاید وقتی بمیرم بیای سر قبرم و من بتونم ببینمت دوباره :)) او راستی اگه میخوای بیای سر قبرم اون پیرهن چین دار مشکی ای که بهت خیلی می اومد رو بپوش . آخه من اون رو با کلی ذوق واست گرفتم . من رو آوردن شمال که شاید حالم خوب شه ، اما مگه میشه ؟! اونی که باعث حال خوبم بود رفته . ولی با اینکه ندارمت هنوزم " نفسِ منی " .
این دوست‌مون به‌جای الهام گرفتن از آهنگا از اسمشون استفاده کرده، ولی با این وجود هنوزم>>>>
بچه‌ها، نکته‌ای که هست اینه که شما هروقت هرچی نوشتید رو می‌تونید برام بفرستید. این ایده‌ها و چالش‌هایی که من می‌ذارم صرفا بهونه‌ست تا ذهن‌تون راه بیوفته. من خوشحال می‌شم متن‌های دیگه‌تون رو هم برام بفرستیددد.
علاوه بر اون، خودتون هم می‌تونید ایده بندازید وسط. شما بگو، من واسه چالش فردا می‌ذارمش اینجا.