بچهها،
نکتهای که هست اینه که شما هروقت هرچی نوشتید رو میتونید برام بفرستید. این ایدهها و چالشهایی که من میذارم صرفا بهونهست تا ذهنتون راه بیوفته.
من خوشحال میشم متنهای دیگهتون رو هم برام بفرستیددد.
علاوه بر اون، خودتون هم میتونید ایده بندازید وسط.
شما بگو، من واسه چالش فردا میذارمش اینجا.
هدایت شده از . اتاق ٩٠۶ .
قبلا برای هرچیزی یه پلن B داشتم
الان همون پلن A رو هم ندارم .
خببب اهم اهم.*
اومدم که موضوع بندازم وسط.👍
این یکی قراره سخت باشه ولی.
هاها*
یعنی روند داستانیش در هر دو صورت باید معقول باشه.
دقت کنید، اینجوری نیست که کلمات رو از آخر به اول بخونیما. جملات رو.
کتابخونهیزیرشیروونی.
کلمات : هیچ، هرکدام، سفید، سرش بنگ. بنگ. صدا به قدری بلند بود که باعث شد کمی در جایش بالا بپرد. سر
مثلا این رو ببینید.
ورژن جدیدش اینجوری میشه که:
شاید خودکشی بهترین راه بود! نمیتوانست انتخاب کند. باید بیرون میرفت و توسط به اصطلاح زامبیها کشته میشد؟ یا در خانهاش میماند و منتظر مینشست تا در آخر از گرسنگی تلف شود؟ ...
میبینید؟ تا اینجاش با عقل جور در میآد.
کتابخونهیزیرشیروونی.
مثلا این رو ببینید. ورژن جدیدش اینجوری میشه که: شاید خودکشی بهترین راه بود! نمیتوانست انتخاب کند.
در واقع اگه برگردیم بالا تا "واقعا میشد به زندگی کردن ادامه داد؟" داستانش منطقی میمونه همچنان.
کتابخونهیزیرشیروونی.
خببب اهم اهم.* اومدم که موضوع بندازم وسط.👍 این یکی قراره سخت باشه ولی. هاها*
درها یکی پس از دیگری بسته میشد.کاری نمیشد کرد.
مهرا قدم هایش را محکم تر از قبل می گذاشت و بی اهمیت به دنیا و اتفاق هایش بود .
چشم هایش را بست.
نمیدانست که او در این دنیا است یا دنیا درون او.
غم ها یکی پس از دیگری فروکش میکردند.این تاثیر درد بود؟یا شاید ترس؟
چراغ ها خاموش و روشن میشدند و او غافل از این بود
که خطری در راه است و گمان میکرد شاید مشکلی کوچک پیش آمده است.
راهرو به طور عجیبی دراز تر و باریک تر از قبل به نظر میرسید و صدای قطار،صدای داد و بیداد همسایه ها و قهقهه های بی دلیل و ناشناخته، بیشتر از قبل قلب را میفشرد.
زمین به لرزه در آمده بود یا این دختر بی تعادل شده بود؟
خون از درز دیوار میچکید و بر روی زمین میریخت. صدایی از پشت سر به قلبش هجوم می آورد ولی به محض برگشتن کسی را نمیدید.
شعر های کودکیش را زمزمه میکرد.
خاطره هایش دوباره زنده شد و مادرش را هنگام شانه زدن موهایش دید یا پدرش که به او رانندگی یاد میداد را به طور واضح دید.
چی شد که یک آموزش رانندگی تبدیل شد به یک کابوس شبانه؟ آیا قتلی مرتکب شده بود؟ او گناهکار بود یا پدرش که اتوبان را به عنوان آموزشگاه انتخاب کرده بود؟
ناگهان از خواب پرید و دست بر روی قلبش گذاشت که خودش را به قفسه ی سینه میکوبید!
«رسادخت»