هدایت شده از N.Golshan
دست در لای موهای قرمزش برد. موهای سرش نرم و براق بود!شاید به خاطر حمام نرفتنش به این وضع افتاده بود.
سه هفته ای میشد که ونگوگ بوم را به کمرش میبست و رنگ هارا در آغوش میگرفت و هر منظره ای را که میدید ، بساط میکرد و شروع به نقاشی کردن میکرد.
سر و صورتش رنگی بود و ریش هایش به قدری میخرارید که گمان میکرد در آنها شپش افتاده است.
نفس نفس میزد.گویا مجنون شده بود! مجنون نقاشی کشیدن و نقاش شدن!
قدم های کوچکی برداشت هر چند به نظر خود بسیار بزرگ بودند. شال گردنش را که مدام در هوا به رقص در می آمد را دور گردنش پیچید و زیر لب غر غر کرد.
مردی را دید. به نظر آشفته می آمد.
نیشخندی زد و شانه ای بالا انداخت.
میخواست گذر کند ولی مگر او هم قرار بود مانند آدم های زمینی شود؟ پیش خود گفت:پس چه کسی باید راز های مگوی این مرد کله قرمز را بشنود؟!
شلوار مرد را کشید تا شاید متوجه ی او شود.اما مرد خم شده بود به سمت بوم و سخت مشغول کشیدن چیزی بود.
شازده سرش را آنقدر این طرف و آن طرف کرد تا بلاخره دید آنچه نباید را!
گل های قرمز و شاداب بر روی بوم نقش بسته بودند . یاد گل خودش افتاد.
_ آیا او هم مثل من پریشان است و برگ های نازش روز به روز از دوری من زرد و کدر می شود؟
ونسان چشمش به شازده افتاد و لبخندی زد.
+تو...تو همان شازده ی اگزوپری هستی؟
شازده به بوم خیره شده بود و گفت:
_من همان شازده ی گل سرخم.همان شازده ای که مالک سیارک است. همان شازده که...
ونسان حرفش را قطع کرد:
+بله بله فهمیدم.
شازده را بلند کرد و با ملایمت بر روی شانه اش نشاند و گفت:
+یادم می آید شیفته ی گلی بودی. اما گل ها هم روزی پژمرده میشوند و میمیرند.
شازده گفت:
_همه کس و همه چیز روزی به پایان میرسند. آیا من نباید احساساتم را بروز دهم؟ این حس ها دست من نیستند!این قلب است که برای خود داستان سرایی میکند و من را آشفته میسازد.
ونگوگ گفت:
_قلب که دست و پا میزند اما وقتی قلبی به ما نگاه نمیکند چه کار کنیم؟
شازده اضافه کرد:_همیشه با خود گفته ام که او مرا برای خودم میخواهد یا برای خودش؟
+مرا میخواهد تا بر روی زخم هایش مرهم باشم و دور او بگردم،یا مرا میخواهد که شننده ای باشم تا از عشق های قبلیش برایم بگوید و فریاد بزند هنوز عاشقش است؟!
شازده گفت:_هر چند ،هر دوی این شیرین است.
به بوم خیره شدند . غافل از درد های پنهانی که در دلشان لانه کرده بودند.
#رسادخت
میشه تفنگ آبپاشها رو بیارید لطفا؟
یکی اینجا نیاز داره خیس بشه.
اشاره به خودم*
متاسفانه هنوز نوشتن تقدیمیها رو شروع نکردم.
احتمالا بهخاطر اینه که باهاتون رودروایسی ندارم.😂🎀
کتابخونهیزیرشیروونی.
اینجوریه که: شما میرید یه کتاب رندوم، یا مثلا آخرین کتابی که خوندید رو برمیدارید؛ من یه سری شماره
کلمات رندوم:
از کتاب...کیمیاگر
جوان،حرف،سکوت،دل
جوان میدوید و سر میچرخاند اما انگار جاده پایانی نداشت،دور و برش هم تاریکی بود و بس.اصلا چرا اینجا بود؟چیزی به یاد نداشت.حداقل هنوز سنگینی کوله ی خوراکی هایش را روی شانه هایش حس میکرد.حالا چند روزی از این اوضاع میگذشت.دیگر عادت کرده بود:سیاهی مطلق،جاده ی بی انتها،مردم سرگردان توی جاده،حرف های پنهان و سکوتی نهان.اینجا اگر از خودت غافل میشدی سر از معده ی آدم های آدمخوار در میاوردی!البته حق هم داشتند،آدم ها تا لب پرتگاه نباشند که اهمیت بقا را درنمی یابند. اما جوان اینطور نبود،دلش بزرگ بود،حواس جمع بود و مهربان.مگر میشد گریه ی دختربچه های کوچک توی جاده را ببیند و از غذایش به آنها ندهد؟مگر میشد بگذارد این کودکان بشوند طعمه ی گرسنگی آن آدم بزرگها؟ولی خب یک جاهایی کم میآوری،فرقی ندارد کوچک باشی یا بزرگ،جوان باشی یا پیر،جوان ما هم کم آورد.شاید یک جایی پشت ابر های نداشته ی این جاده ی سیاه و تاریک خوابیدن معنی اش کم اوردن نمیشد.اما وقتی توی یک جاده ی بی پایان با یک عالمه ادم ادمخوار گیر افتادی خوابیدنت برابر میشود با کم اوردن،برابر میشود با مرگ.جوان اما کودکانش را به امن ترین جای جاده ی ناامن سپرد،ته مانده ی غذا را تکه تکه کرد و کوله را همانجا گذاشت و بعد پلک های سنگینی که نمیدانست تا اینجا چگونه باز نگهشان داشته را بست و وقتی چشمانش را باز کرد سیاهی نبود، تاریکی نبود،حالا فقط نور بود و سکوت.نکند اینجا..بهشت بود؟...
#lio
هدایت شده از ؛
یعنی از بین هشت میلیارد نفر این مثلا کره ی خاکی،حتی یک نفر هم حاضر به خواندن نوشته های خاک خورده ی ته انباری ام نیست؟اهمیتی ندارد که نیست.مینویسم،آنقدر مینویسم تا انگشت هایم تاول بزنند،اصلا آنقدر مینویسم تا خون ازشان بچکد،مگر من چه چیزی از آنهمه نویسنده کم داشتم؟اصلا از آنجا که میدانم هم نویسنده کسی است که مینویسد.همین هم یعنی محتوای نوشته هایم مهم نیست و این یعنی من هم نویسنده ام!نوشتن خیلی سخت و مبهم است،حداقل برای من. برای نوشتن احساس لازم است،عاطفه نیاز است،باید یک شعله ای درونت روشن شود،شعله باید زخم های کهنه ی قلبت را بسوزاند.بعد هم کلمه ها خودشان از میان خاکستر زخم ها بلند میشوند و درست همانجایی که باید باشند،درست همان لحظه ای باید باشند،همانجایی احساساتت دارند خفه ات میکنند،به دادت میرسدند.مهم نیست برای که مینویسی،اصلا اهمیتی ندارد کسی بخواند یا نه،اهمیتی ندارد خوب مینویسی یا نه.بگذار یک رازی را به تو بگویم:مطمئن باش آخر سر یکی پیدا میشود،یکی از راه میرسد،یکی که تو عزیزش هستی،یکی میرسد که ذوق چشمانش موقع خواندن نوشته هایت آتشی را در قلبت روشن میکند،قلبت را گرم میکند،اگر هم نبود،من خودم هستم.فقط کافیست کلمه هایت را روی برگه بچینی،برگه ات را مهر و موم کنی و آن را توی گلدان روی جاکفشی دفن کنی و بعد هم منتظر بمان،به تو قول میدهم که می آیم،کلمه هایت را میخوانم،برای احساساتت ذوق میکنم،و قلبت را گرم میکنم،تو فقط کاری که گفتم را بکن،من به تو قول میدهم از همان قول های مردانه ای که دلت به آن محکم باشد،از همان ها که نمیتوان شکست،من از اعماق وجودم به تو قول میدهم... اما تو هم به من قول بده،قول بده که منتظرم میمانی،آنقدر منتظرم بمان تا بیایم ای عزیز نداشته ی من...
#نوشتهایازهیچکسکههمهکسبود