هدایت شده از ؛
نوشتم و نوشتم و نوشتم...اما خب چه حاصل ؟
حرف دلی که با چرخیدن زبان فهمانده نشد،با قلم که دگر جای خود..میان نوشتن درد هایم به فکر رعایت قاعده و چارچوب باشم ...میان هجوم خنجر های تیز خاطرات ، باید خودم را جمع و جور کنم و تصویر سازی کنم...میان اشک و بغض ، باید تضاد و پارادوکس بسازم...میان صداهای مغزم باید دست آن کلمه هایی که با سرعت دارند از دست افکار مشوشم فرار میکنند را بگیرم و اینجا بنشانم...با همه ی این تفاسیر ، هنوز هم فکر میکنی من برای این کم تلاش کرده ام ؟نوشتن تمام جان من بود که دنیای اطرافم آن را از من ربود و اکنون من مانده ام با این واژه های بدبخت و خدا زده که ناله های بیخانمانیشان را چگونه خفه کنم...بیانصافی است که به سوختن هایم بگویی تنبلی...من ندویدم که شعله ی این آتش بیشتر نشود و این ویرانه بیشتر از این نسوزد و اوراق کمتر بسوزند...اما تو هر بار آمدی و بر شعله این آتش دمیدی و رفتی ...انصاف نبود! به نظرم دگر بپذیر که من تنها مقصر اوضاع اکنون نبودم.تنها تلاش من برای در امان داشتن دنیای نیلگون خودم بود...من به فکر احقاق رویاهای تو نبودم و این شد گناه من...داستان زندگی ما همین است عزیزم...دنبال چیز دیگری نباش.تو مرا از خودت راندی،کل وجودم را خاکستر کردی و حال که دارم روی آن ویرانه ها دوباره خودم را ذره ذره با آب و گل و مشقت آباد میکنم مرا از چه سبب سرزنش میکنی ؟ یاد گذشته ها خیالت را راحت میکند؟ نیازی نیست به آن حنجرهی قشنگت زحمت بدهی و حرفش را پیش بکشی ، من هر شب ، هر روز و هر لحظه دارم دسته گل هایی که بر سر مزار آرزوهایم گذاشته ام را میبینم...
#نوشتهایازهیچکسکههمهکسبود
هدایت شده از ؛
این ایکاش ها،این شاید ها، این تقریبا ها جامه ی آرزوهایم را تکه تکه کرده اند...مثلا ، ایکاش اینطور نمیشد ، ای کاش من به جای فلانی بودم ، ای کاش من هم میتوانستم ، ای کاش سرنوشت با ما هم از سر مهر برخورد میکرد...شاید تلاش هایم کافی نبود ، شاید من سخت میگیرم ، شاید باید بهتر حرف میزدم ، شاید تقصیر من بود ، شاید...من تقریبا فراموشش کردم ، تقریبا پیروز شدم ، تقریبا به آرزو و هدفهایم دست یافتم ، تقریبا انسان خوبی بودم ، تقریبا از فرصت هایم استفاده کردم ، تقریبا تمامش کردم...میبینی ؟ هر کدام از این حرفهای به ظاهر ساده توانایی به عقب انداختن روند عمرم را داشتند.اما ای عزیز نداشته ی من، مگر ما چند بار مهمان این پهنهی خاکی هستیم ، که این یکبار را هم با همین حرفها به کام خودمان زهر مار کنیم؟
#نوشتهایازهیچکسکههمهکسبود
هدایت شده از ؛
مرا در گذشته ها رها کن،جایم آنجا خوش تر است!با زخم های کودکیام در گیر و دارم...با خودم کلنجار میروم. لابهلای خاطراتم؛شانه بر گیسوی دخترکی میزنم که همیشه در سکوتش غرق بود...من را در گذشته ها رها کن ... به فکرم نباش ، احوالم را نپرس ، دیر به دیر به دیدارم بیا...من اینجا دخترکی را دارم که هنوز نتوانسته یک شانه برای گریستن پیدا کند... میخواهم شانه اش شوم ، میخوام پناه و دلخوشی اش شوم... آغوشی فراموش شده کنج من مانده است که از دیر بازها حسرتش را میخورم ...و یک دست ، که همیشه گرمای حضورش بود اما سایه اش را حتی ندیدم.میدانی؟ تمام آن دوستت دارم ها و قربان صدقه رفتن ها،لاف بود و دروغ بود و عجیب...آری عجیب بود!عحیب بود که در طلوع آفتاب بر سرت داد میزنند و با غروبش نوازشت میکنند!عجیب بود که رویا هایت را میدزدیدند و سپس میگفتند چه رویا های زیبا و دست یافتنی ای داری!عجیب بود که به آنی که خودشان میخواستند افتخار میکردند و به آنی که بودیم لعنت میفرستادند!عجیب بود...اما ، دردناک هم میشد...آنجایی که دگر سکوت امانت را میبرید و آه از نهادت بلند میشد و ناخودآگاه حرفهایی را میزدی که سالهای سال در دلت مانده بود...اما همان حرفها را ، نمیشنوند!حرفهایی که بوی حسرتِ بچگی کردن میدهد ، حرفهایی که بوی حسرت نوجوانی میدهد ، را نمیشنوند و در نهایت بازهم ، همانی که خودشان میخواهند بپذیرند را میشنوند...اصلا فکر کنم آنها میخواهند ما را لجن زاری بی انتها ببینند و خودشان را گلزار... اما نه!،ما چنین نبودیم و چنین نیستید شما...
#نوشتهایازهیچکسکههمهکسبود
کتابخونهیزیرشیروونی.
-
اههه خسته شدم انقدر که هشدار های مختلف میاد که توش میگن " امشب به ماه نگاه نکنید "
خب مگه چی میشه ؟!
گرگینه شدن مگه بده ؟!
بنظرم هر چی باشه از انسان بودن بهتره .
مایی که این همه سال به عنوان انسان زندگی کردیم چه گِلی به سرمون زدیم که اگه گرگینه بشیم نمیتونیم بزنیم ؟!
از بچگی علاقه خاصی به گرگینه شدن داشتم اما برام یه آرزوی محال بود ، حالا که این اتفاق داره میافته ، چرا از دستش بدم ؟!
ناگهان یاد اون شماره های ناشناس افتادم .
چقدر عجیب و غریب بودن .
دوباره آن شماره ها شروع به پیام دادن کردن .
یکی از شمارهها شروع به استفاده از لحنی شخصیتر کرد و گفت “ما میدانیم که همیشه آرزویش را داشتی… این شبی نیست که از دست بدهی، مگر نه؟”
اینها کی هستن ؟!
چرا جوری حرف میزنه که انگار از افکار درونی من با خبره ؟!
حس ترس وجودم رو فرا گرفت .
پیام دیگری آمد“دولت میخواهد تو را کنترل کند، اما ما به تو آزادی را پیشنهاد میدهیم . این دعوت فقط برای تعداد محدودی است. آیا تو نمیخواهی که یکی از آنها باشی؟”
حس عجیبی داشتم ، انگار من رو به سمت باتلاقی عمیق و دردناک میکِشَن .
یهو صدای آلارم گوشیم به صدا در آمد .
یعنی چی ؟!
واقعا همه اینا خواب بود ؟!
ولی همه اینا عین واقعیت بود برام .
حالا چطور باید با این رویاهای عجیب و غریب کنار بیام .
- و او تا مدت ها به آن قضیه در سکوتی عمیق فکر کرد و فکر کرد .
اما آیا واقعاً رویا بود؟!
#کیا