کتابخونهیزیرشیروونی.
اگه سریال Sherlock 2010 رو دیده باشید، یه سکانسی بود [عروسی جان] که توش شرلوک توضیح میداد که اگه می
دیگر تصمیمش را گرفته بود،در قلبش را بست و با تمام وجود به غرور ذهنش گوش داد،همه ی آنها باید کشته میشدند،فقط در این صورت میتوانست به جایگاهی که میخواست برسد،به جایگاهی،که کشتن خانواده اش کوچکترین کار برای به دست آوردنش بود.؛کوچکترین برادرش رابرت:وارد اتاق خواب شد،ستاره های چشمک زن روی دیوار،عروسک های روی کمد،ماشین های اسباب بازی پخش شده روی زمین،و یک صورتک مظلوم روی تخت که با توجه به لبخند روی صورتش حتما داشت خواب های خوبی میدید،درست است در قلبش را بسته بود،ولی قلب لعنتی اش بدجوری بالا و پایین میشد.تفنگ مجهز به صدا خفه کن را در دست داشت،دستانش میلرزید و انگشتش روی ماشه تفنگ تکان میخورد،نفس عمیقی کشید.به صورت مظلوم رابرت نگاه کرد،لبخند ریزی روی لبانش نشست،بوسه ای به پیشانی بچه زد،:"تو هنوز زندگی کثافت وارت رو شروع نکردی،پس قراره ازم ممنون باشی که همین الان خلاصت میکنم" چشمانش را بست،دستانش را محکم کرد.و حالا به جای بوسه،لوله ی سرد تفنگ روی پیشانی رابرت قرار داشت.انگشتش روی ماشه و اشکهایش روی گونه لغزید.انشگتش را به خون روی پیشانی آغشته کرد و بدون توجه به بغضی که راه نفس هایش را بسته بود کنار تخت رابرتِ کوچک نوشت:"نجاتت دادم داداش کوچولو" و تمام..با گوشه ی لباس شطرنجی ای که از کمد برادر بزرگترش کش رفته بود اشک هایش را پاک کرد.برادر کوچکش جک:خب الان یکی از سخت ترین قسمت های کار را تمام کرده بود.پس نفر بعدی باید انتخاب میشد.با خودش گفت:"حالا وقت اینه که یکم بازی کنم*لبخند شیطانی*"و قطعا انتخاب بعدی او جک بود.جک برادر دومش بود و درست از بعد به دنیا آمدنش تا همین الان شده بود عزیز پدر و مادرش.همین که به دنیا آمد،دردسر را همراه خودش اورد.خب قطعا او لایق یک گلوله ی بی صدا در پیشانی اش نبود.او باید زجر میکشید،او باید سخت میمرد.وارد اتاق شد.جک طبق معمول کنسول بازی اش را در دست داشت و با صدای بلندی که احتمالا از خروس بی محل همسایه شان به ارث برده بود با آهنگ همراهی میکرد.اینبار اما چاقو در دستهایش نمی لرزید.مصمم بود و خوشحال.پیامک درست به موقع ارسال شده بود،صدای پیامک جک را به خودش اورد،گوشی را برداشت"بهتره سرتو از پنجره نیاری بیرون"جک خندید.حتما این هم یکی از همان شوخی های دوستانه بود.جک احمق سرش را از پنجره بیرون برد تا فرستنده را بیابد.قسمت اصلی نقشه داشت به بهترین نحو انجام میشد.شیشه پنجره را پایین کشید و صدای خرد شدن استخوان های برادر کوچک گوش هایش را نوازش داد.لبخندی عمیق روی لبانش نشسته بود.جک تقلا میکرد و دست و پا میزد.چند دقیقه ای چاقو را در دستانش تکان داد و با آن بازی کرد و بعد به طرف جک آرامی که انگار دیگر سرنوشتش را پذیرفته بود رفت.تیغ تیز چاقو را به ارامی روی رگ های گردن جک حرکت داد و گرمای خونی که روی تیشرت سفید جک هنرنمایی میکرد را به خوبی حس کرد.تا همینجا بس بود.ماموریتش زیادی داشت طول میکشید و این یعنی زنگ خطری برای جان خودش.بوی خون سرش را به درد آورده بود اما وقتی تمام عمر حسرت دیدن مرگ جک را میکشید چرا باید این صحنه ی زیبا را از دست میداد؟انگشتش را به خون گردن آغشته کرد و درست بالای سر جک روی شیشه ی پنجره نوشت:"متاسفم،تو باختی داداش کوچولو" و تمام..حالا قدم هایش را محکم تر بر میداشت.حالا که دستش به خون این دو نفر آغشته شده بود پس فرقی نمیکرد دو سه نفر دیگر را هم نفله کند یا نه...برادر بزرگش ادوارد:ادوارد برادر بزرگتری بود همیشه هوایش را داشت اما خب از آنجا که همیشه سر درس و بحث و شغلش بود هیچوقت فرصت صمیمی شدن نداشتند.شاید این راحتترین قسمت ماموریت امروزش بود.چاقوی جیبی کوچک را در دست گرفت.بیچاره ادواردی که حتی فکرش را هم نمیکرد خواهر مظلوم و کوچکش بشود قاتل جانش.مقدمه هایش را چیده بود،دروغ هایش را بافته بود و حالا وارد اتاق ادوارد شده بود.گوشه ی اتاق زانوهایش را به بغل گرفت و شروع کرد به درد و دل کردن و اشک تمساح ریختن.ادوارد آرام و مشغول به طرفش آمد،اشک هایش را پاک کرد و او را در آغوش گرفت و حالا برادر بزرگ هم با چاقوی کوچکی که درست در قلبش فرو رفته بود روی زمین افتاد.این بار انگشتش را در خون قلب ادوارد فرو برد و روی پارکت چوبی کف اتاق نوشت:"میخواستی برادر خوبی باشی،اما متاسفم چون من خواهر خوبی نیستم" و تمام..
#lio
وای ایول.😂
ولی این حجم از کینه یه کم اغراق آمیزه به نظرم، مخصوصا چون مأموریتش هم ناواضح بیان شده و اینا..
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
یه چیزی درمورد نوشته هایی که تو کانال قرار میگیره میخوام بگم ؛
بیشتر نوشتههای ارسالی رو خوندم و اصلیترین مشکل نداشتن مقدمه ست
شما باید تو جملهی اول به خواننده برسونید متن درمورد چیه ، مخصوصاً که غالباً داستان کوتاه مینویسید .
مورد بعدی توصیف جزئیات هست ، یه جاهایی نیازه کامل توصیف بشه با جزئیات ، یه جاهایی ولی لازمه که جمله ها کوتاه و کوبنده باشن که اون حس ترس و تعلیق رو ایجاد کنن که اینم اغلب دیدم رعایت نشده...
و پایان رو هم باز ندارید.
علائم نگارشی و درست نویسی هم مهمه ، رعایت کنید قشنگ تره.
#دایگو
بچهها.
میتونید بیاید مستقیماً از نوشتههای من انتقاد کنید لطفا؟
هم الان، هم به صورت کلی.
کتابخونهیزیرشیروونی.
+اون کمده که توش جسد میذارن اسمش چیه؟
+اون جایی که جسد رو کالبدشکافی میکنن اسمش چیه؟
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
دوتا کتاب ۱۹۸۴ دارم. از دو نشر مختلفن. برای همین ملاقات وینستون با خودش رو نوشتم
نوای موسیقی آزاردهنده بلندگوهای حزب، در شهر پیچیده بود. من و اعضای حزب، به اتاقهایمان میرفتیم. منتظر بودیم سخنرانی جدید برادر بزرگ را از لولههای اتاق بشنویم، شاید هم نه... به هر حال، کاری که بهمان گفتند را انجام میدادیم.
بوی خفه راهروها گلویم را میفشردند. تقریبا حس مردن داشتم تا اینکه میان راه، شانهام به شانه مردی که در خلاف جهت اعضا حرکت میکرد بر خورد. برای لحظهای لنگیدم و با خستگی به مرد نگاه کردم. درست زمانی که میخواستم معذرتخواهی کنم، ابروهایم در هم رفت. چهره آن مرد آشنا بود. آن مرد... من بودم، شکستهتر، خستهتر و بی روحتر.
صدای موسیقی قطع نشد ولی دیگر یک زمزمه محو بود.
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
مرد به عمق تاریکیهای چشمانم خیره مانده بود. خم شدم تا صدایش را بشنوم.
"تسلیم شو... همین حالا"
انگار آیندهام، سایهای زنده، آمده بود تا خبر مرگ هر نشان انسانیای که در من مانده بود را برساند.
اعضای حزب بیتوجه از کنارمان گذشتند. هیچکس ندید، شاید دیدند و چیزی نگفتند.
چیزی سنگینتر از سردرگمی در سینهام گیر کرده بود. دستم را دراز کردم، درد میکرد ولی اهمیتی نداشت. میخواستم لمسش کنم، اثبات کنم که واقعی نیست... اما او عقب رفت، با همان پوزخند تلخ و نگاه خالی.
هرچه بیشتر به او نگاه میکردم، کمتر مطمئن میشدم که کدام یک از ما "واقعی" است. چیزی در او، یا من، مرده بود... اما نمیدانستم دقیقا چه.
لبهایش لرزیدند:«آزادی تا فکر کنی من هیچی نیستم، شاید هم همه چیزم.»
#دایگو