بچهها.
میتونید بیاید مستقیماً از نوشتههای من انتقاد کنید لطفا؟
هم الان، هم به صورت کلی.
کتابخونهیزیرشیروونی.
+اون کمده که توش جسد میذارن اسمش چیه؟
+اون جایی که جسد رو کالبدشکافی میکنن اسمش چیه؟
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
دوتا کتاب ۱۹۸۴ دارم. از دو نشر مختلفن. برای همین ملاقات وینستون با خودش رو نوشتم
نوای موسیقی آزاردهنده بلندگوهای حزب، در شهر پیچیده بود. من و اعضای حزب، به اتاقهایمان میرفتیم. منتظر بودیم سخنرانی جدید برادر بزرگ را از لولههای اتاق بشنویم، شاید هم نه... به هر حال، کاری که بهمان گفتند را انجام میدادیم.
بوی خفه راهروها گلویم را میفشردند. تقریبا حس مردن داشتم تا اینکه میان راه، شانهام به شانه مردی که در خلاف جهت اعضا حرکت میکرد بر خورد. برای لحظهای لنگیدم و با خستگی به مرد نگاه کردم. درست زمانی که میخواستم معذرتخواهی کنم، ابروهایم در هم رفت. چهره آن مرد آشنا بود. آن مرد... من بودم، شکستهتر، خستهتر و بی روحتر.
صدای موسیقی قطع نشد ولی دیگر یک زمزمه محو بود.
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
مرد به عمق تاریکیهای چشمانم خیره مانده بود. خم شدم تا صدایش را بشنوم.
"تسلیم شو... همین حالا"
انگار آیندهام، سایهای زنده، آمده بود تا خبر مرگ هر نشان انسانیای که در من مانده بود را برساند.
اعضای حزب بیتوجه از کنارمان گذشتند. هیچکس ندید، شاید دیدند و چیزی نگفتند.
چیزی سنگینتر از سردرگمی در سینهام گیر کرده بود. دستم را دراز کردم، درد میکرد ولی اهمیتی نداشت. میخواستم لمسش کنم، اثبات کنم که واقعی نیست... اما او عقب رفت، با همان پوزخند تلخ و نگاه خالی.
هرچه بیشتر به او نگاه میکردم، کمتر مطمئن میشدم که کدام یک از ما "واقعی" است. چیزی در او، یا من، مرده بود... اما نمیدانستم دقیقا چه.
لبهایش لرزیدند:«آزادی تا فکر کنی من هیچی نیستم، شاید هم همه چیزم.»
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
لبهایش لرزیدند:«آزادی تا فکر کنی من هیچی نیستم، شاید هم همهچیزم. واقعیتی نیست، حقیقت دوره... برادر بزرگ...»
گمانم حرفهایش ادامه داشت، ولی آنها را قطع کردم و گفتم:«نه، هنوز...دوره ولی دستنیافتنی نیست.»
قدمی نزدیکتر شد. حالا بوی پوسیدگی و رطوبتش را بهتر حس میکردم. با نگاههایش مرا در فشار میگذاشت.
لبهای خشکش از هم فاصله گرفتند. این بار صدایش میلرزید:«من همان لحظهایم که به برادر بزرگ لبخند زدی و فهمیدی برگشتی نیست...»
نمیدانستم چه بگویم. لحظهای آنقدر مطمئن بودم که میخواستم روی بگردانم و بروم، لحظهای دیگر زمین زیر پایم میلرزید و حس میکردم جایمان عوض شده. دگر نه او، من است و نه من، من هستم.
خودم را این پا و آن پا میکردم.
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
خودم را این پا و آن پا میکردم. برای لحظهای به دستهایم نگاه کردم؛ نمیلرزیدند.. شاید هم اصلا برای من نبودند.
صدای بلندگوها من را تکان داد:«حقیقت همان است که حزب میگوید.»
دوباره که سرم را بالا آوردم، هیچکس نبود. فقط من، تصویری محو میان تاریکیهای حزب.
یکم که چه عرض کنم، خیلی طولانی شد
#دایگو
وای:))))
قلمت رو دوست داشتممم.
و همینطور ایدهی اینکه طرف با خودش ملاقات کنه.
ولی میدونی؟
مثلا من ۱۹۸۴ رو نخوندم.
واسه همین هیچ ایدهای ندارم داستان چیه اونجا.
یعنی شاید بهتر بود تصورت رو بر این میذاشتی که بقیه نخوندن کتاب رو و یکم شرایط رو واضحتر میگفتی..
با این وجود خوشم اومد ازششش.
متاسفانه اینکه فکر میکردم اگه خودم رو مجبور به نوشتن کنم ذهنم شکوفا میشه، کاملا غلط بود.👍
داره سر همین چهارتا دونه تقدیمیای که یک هفتهست قرار بوده بنویسم پدرم درمیآد.
و اصلا هم کاری از پیش نمیبرم و فقط احساس حماقت میکنم.👍