eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
271 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم من تنها کسی نباشم که فکر می‌کنه کتابای مک فادن یه کم زیادی overratedان.
این روزا تنها تلاشم در زمینه‌ی نوشتن، خوندن writing promptهای پینترسته.
خب عزیزان بذارید این نکته رو باهاتون درمیون بذارم که تا خودتون ایده‌ای واسه نوشتن/صحبت کردن نندازید وسط؛ من به جز حماقتای روزمره‌م محتوایی ندارم که باهاتون به اشتراک بذارم. صادقانه.✨
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
خب عزیزان بذارید این نکته رو باهاتون درمیون بذارم که تا خودتون ایده‌ای واسه نوشتن/صحبت کردن نندازید
در کنار اینکه به دردودل‌هاتون گوش می‌دم و کمک‌تون می‌‌کنم از دست قاتل‌های سریالی نجات پیدا کنید البته.*
مثلا بیاید آخرین داستان کوتاه یا متنی که نوشتید رو برام بفرستید، بذارمش اینجا و بقیه بهتون نمره بدن. چطوره؟
هدایت شده از N.Golshan
در این دنیای درون ما چندین نفر به صورت مخفیانه زندگی می کنند. شخصیت هایی وجود دارند که ما فقط اسم آن ها را می دانیم غافل از اینکه آن ها هم زندگی خودشان را دارند! حسادت، ترس، شجاعت، نفرت، حماقت و دیگر شخصیت ها که از این ها سر شاخه می گیرند. حماقت را به عنوان یک بوکسور معرفی می کنم حماقت ترس از مردن دارد ولی خب خیلی خوب می جنگد البته غیر عاقلانه! حال میخواهم راجب زندگی حماقت صحبت کنم، اگر چایی و قهوه ای دارید با خود بیاورید. در بالا شهر ها یک گل فروشیه کوچکی بود. درست است کوچک بود اما زیبا! رایحه ی گل ها باعث می شد کسی توجه ای به کوچکی مغازه نکند همه دنبال این بودند که یکی از آن گل ها را داشته باشند!اگر دقت کنید متوجه میشوید که آن گل ها مانند محبت هستند، دقیقا شبیه آن! بوکسوری که در آموزشگاه زندگی تحصیل می کرد با صاحب محبت فروشی هم کلاس بود. همه باهم هم کلاسی بودند! همه ی آن ها در کلاس زندگی حضور داشتند و آموزش می دیدند. چندین بار شده بود که حسادت به محبت حسودی کند، ولی خب چه کار میشود کرد! در خصلت آن این نوشته شده است. روزی رسید که حسادت دیگر نمی توانست تحمل کند و تصمیم می گیرد برود سراغ حماقت که به نظر خوب کسی را هم انتخاب کرد! چه میشود کرد الحق که احمق است! نقشه های حسادت را در ذهنش تکرار می کرد، تکرار و و باز هم تکرار. در همین فکر ها به سمت مغازه ی محبت می رفت و با خود تکرار می کرد میری و می کشیش! چون که تو یک قهرمانی یک قدرتمند! این ها تمام خزولاتی بود که حسادت کرده بود در سر حماقت! هییی! چه میکنی حماقت چه میکنی... طبق گفته های حسادت وی میرود در مغازه ی محبت. محبت به محض اینکه رفیق چندین و چند ساله اش را دید گلی برای او انتخاب کرد و به سمتش رفت. ناگهان حماقت یک مشت به زیر چانه ی محبت میزند و محبت در عرض چند دقیقه محو میشود. محبت در وجود این انسان،برای همیشه نابود شد! یادت باشد هیچ کس و هیچ چیزی نمی تواند احساسات تو را از بین ببرد جز خودت! فردای آن روز، وجدان ها شروع می کنند که دنبال قاتل محبت بگردنند. ولی خب هیچ کس باور نمی کرد که محبت به قتل رسیده باشد! آخر چرا؟ او که به همه مهربانی می کرد! آن هم رایگان! چرا کسی باید باشد که او را نابود کند؟ همه ی شخصیت ها حال و روز خوبی نداشتند. در خیالشان روزی مهربانی، یا همان صاحب محبت فروشی باز میگردد و همه چیز تمام میشود. حتی خود غمگین هم تعجب می کرد که چرا بقیه هم شبیه آن شده اند! گاهی عذاب وجدان میگرفت که شاید ناراحتی او به بقیه سرایت کرده باشد! زندگی به رنگ خاکستری در آمده بود کسی محبت نداشت و همه بی هدف راه می رفتند. بعضی وقت ها می آمدند دم مغازه و به گل های خشک شده نگاه می کردند. گل های محبت پر پر شده بودند و دیگر محبتی نبود که آنها را سر حال بیاورد. روح تمام مردم پاره پاره شده بود همه منتظر گلی بودند که شادشان کند. ولی کسی نبود که آنها را به بقیه هدیه بدهد. ناراحت کنندست، نه؟ حتی خود حماقت هم حال و روز خوبی نداشت. آخر محبت دوست صمیمی حماقت بود و هر روز به حماقت گل های کوکب لبریز از محبت پیشکش می داد. همه به حماقت شک کرده بودند آخه فقط یک حماقت می توانست آنقدر احمق باشد تا فردی به این مهربانی را بکشد! وجدان، حماقت را دستگیر کرده اند و با چند کلمه توانستند اعتراف از او بگیرند مثلا به او گفتند اگر اعتراف کنی محبت را زنده می کنند و تو به زندان نمی روی و آن هم اعتراف کرد ولی خب هنوز نگفته بود که چه کسی قانعش کرده بود تا دوست صمیمی اش را بکشد. حماقت را آزاد کردند خب تمام وجدان ها می دانستند حماقت را که چه یک سال چه صد سال زندانی کرد وقتی آزاد شود باز هم به احمقی خود ادامه می دهد. روز بعد روزی بود که جشن می گرفتند جشنی به نام تجربه های ما این جشن برای این بود که همه ی شخصیت ها و احساسات یک بار کامل و مفصل راجب تجربه هایی که داشته اند بنویسند و آن را تحویل رهبرشان یعنی ذهن بدهند تا آن تجربه ها درون ذهن حفظ شود این جشن وقتی برگزار می شود که انسان هجده سالش بشود. همه از جمله حماقت و حسادت تجربه های خود را با دقت می نوشتند بدون اینکه یک حرف را از قلم بیاندازند. حماقت می نوشت: من تجربیات زیادی کردم مثلا به چرندیات بقیه گوش ندهم و کمی عقل داشته باشم درسته من حماقت هستم و احمق ولی گاهی آنقدر تجربه دارم تا بتوانم جای ذهن را بگیرم. همه متن هایشان را به ذهن تحویل داده بودند و منتظر جواب بودند. آن کسی که تجربه ی بیشتری نسبت به شخصیتش داشته باشد فارغ تحصیل می شود و هر کس تجربه ی کمی داشته باشد همچنان درس می خواند. شب شده بود و همه ی اهالی دم در مغازه جمع شده بودند و سرودی را زمزمه میکردند. برای اولین بار بود که یکی از شخصیت ها حذف شده بود و شهر در شوک بود.
هدایت شده از N.Golshan
مری، انسان هجده ساله، دیگر مهربانی ای در خود پیدا نمیکرد. تنها چیزی که وجود او را به سلطه گرفته بود خشم، حسادت و ناراحتی بود. یک هفته ای گذشت و حماقت اعتراف کرد که حسادت او را وادار به همچین کاری کرده است. حماقت برای همیشه نابود شد. ذهن او را فارغ التحصیل کرد. خشم بعد از فهمیدن این موضوع، شبانه به خانه حسادت رفت و زیر مشت لگد گرفتتش و او را هم از بین برد. شهر خالی بود از جمعیت بود! یا بهتر است بگویم مری، بی حس بود. ترس در خانه اش میماند و بیرون نمی آمد که یک وقت به قتل نرسد. هر از گاهی پرده اش را کنار میزد و دزدکی کوچه و خیابان ها را دید میزد. زمان میگذشت . حالا مری بیست سال داشت و فردی زود رنج تر و افسرده تر از قبل بود. حتی از مردم هم میترسید! وقتی کسی با او صحبت میکرد، خودش را عقب میکشید و به او می غرید: _خفه شو! و بعد فرار میکرد و اشک میریخت! رو به رویش ریل قطار بود و صدای قطار به گوش میرسید. غمگین لبخند محوی زد: _برو و خودت رو خلاص کن! خشم شروع به مرور خاطرات کرد: _یادت هست که مادر و پدرت بهت گفتن بی عرضه! تو باید اون لحظه جیغ میزدی! یا اون موقع رو یادت هست که بهترین دوستت طردت کرد و با یکی دیگه رفیق شد؟ چرا خودت و راحت نمیکنی؟! مری نفس عمیقی کشید و در حالی که اشک میریخت، دوید و خودش را روی ریل قطار رها کرد. خشم، ناراحتی، همان لحظه نابود شدند. فارغ التحصیل شدند و از زندگی نتایجی گرفتند. همه ی شخصیت ها به نتیجه ای رسیدند، جز مری! زندگی همین قدر دردناکه. تو خودت شروع به خوردن احساساتت میکنی و همه رو نابود میکنی! تمام کسایی که برایت خاطرات بد ساختن، هیچ وقت گردن نمیگیرن و شانه بالا می اندازند: _تقصیر خودت بود! اصلا به ما چه! مراقب خودت باش رفیق... Nazi
نمره بدید بچه‌ها.
موضوع و ایده‌ی اولیه‌ش واقعا 10/10 به معنی واقعی کلمه خلاقانه بود. یکم ادبیاتش ضعیف بود فقط؛ از اون طرف پرداختنش به شخصیت‌ها رو هم دوست داشتم. و یه نکته‌ی دیگه، به نظرم اون نتیجه‌گیریِ پندآموز آخرش یکم غیرضروری بود=] در کل 10/8🤝
من رو باش که می‌خواستم وقتی اولین رمانم رو نوشتم، براتون بذارمش اینجا. بله، درسته که هیچ‌وقت قرار نیست بتونم یه رمان رو تموم کنم؛ ولی دلیل اصلی‌ش اینه که شماها همراهی نمی‌کنید.😔