eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
بدبختیای خودم کمه؛ الان باید سر دراماهای میلی هم حرص بخورم. بیخیال خانم مک فادن. ولمون کن زن.😑
بچه‌ها، "راهنمای قتل از یک دختر خوب" از هالی جکسون رو دیدید؟ کتابش بهتره یا سریالش؟
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید داشتن خواهر کوچک به معنای واقعی کلمه مصیبت است ، مثلاً تصور کنید دست می‌گذارد روی نقطه‌ی ضعفتان و تا سر حد مرگ حرصتان می‌دهد ، ولی شما باید خودتان را تحمل کرده و گردنش را خرد نکنید. یا لحظه ای را تصور کنید که کاملاً شرایط اینکه پرتش کنم و با کمر به زمین بزنمش محیا بود ولی باید به آرامی زمین می‌گذاشتمش. به شخصه از بچه‌های لوس و نُنُر متنفرم ، آنهایی که با کوچکترین زخمی طوری رفتار می‌کنند که گویا زخم شمشیر خورده‌اند ، در هر کاری (هر کاری) ازتان کمک می‌خواهند ، کاری ازشان می‌خواهی نمی‌کنند ، جیغ جیغو‌های بی ادبی که اگر فحششان بدهید همچون طوطی تکرار می‌کنند ، و بدتر از همه به صورتتان سیلی یا مشت می‌زنند. آخری خط قرمز من است ، وقتی به صورتم ضربه بزنند حس حقارت می‌کنم...
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید مخصوصاً اگر طرف مقابل کودکسالی با صفاتی که پیش از این گفتم باشد ، آنجاست که دستم را بالا می‌برم تا یک سیلی دوبل نثارش کنم ولی دستم تا نزدیکی صورتش آمده باید برگردد ، تأکید می‌کنم باید برگردد. می‌خواهید بدانید اگر برنگردد چه می‌شود؟ احتمالاً بعدش فریادی سر داده و چونان گریه می‌کند که انگار پوست صورتش را با سوزن مورد عنایت قرار داده و بعد با تیغ برشش داده‌ام. هر چند خیلی دلم می‌خواهد این کار را بکنم. اما همیشه هم بد نیست ، از حق نگذریم بسیار ناز است ، آن قدری که حتی من هم گاهی وقتا خر می‌شوم و در مقابلش کوتاه می‌آیم ، اما همین که ناز و نوازشش می‌کنم پر رو می‌شود ، لوس بودنش از پنج به پانصد تغییر می‌کند و آنجاست که واقعاً دلم می‌خواهد سرش را قطع کنم با آن گل کوچیک بزنم
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید حتی تصمیم داشتم بهش بگویم که اگر اذیت کنی سرت توپ فوتبالم خواهد شد ولی مراعات روحیات کودکانه‌اش را کردم و نگفتم. یه مواقعی هم ازش می‌ترسم ، تصور کنید ناگه به داخل اتاقتان بیاید ، حرفهای عجیب بزند ، خیلی یهویی پشت در دستشویی ظاهر شود ، گهگاهی می‌گویم نکند این آن خواهر لوس و کوچک من نباشد ، نکند اجنه ای چیزیست و خواهر کوچکم را کشته و حالا خودش را شبیه آن کرده و سراغم آمده. این لحظات خشکم می‌زند و در مقابل حرفهایش فقط سر تکان می‌دهم و دیگر زبانم به فحش و برو گمشو نمی‌چرخد. آزار دهنده بودنش حد ندارد ، ولی یه خوبی دارد ، هر چه می‌گذرد می‌فهمم دارد بیشتر و بیشتر به من شبیه می‌شود ، که این یعنی عمق فاجعه ، یک روانیِ بی اعصاب برای یک خانواده زیاد هم هست چه برسد به دوتا.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید ولی چیز عجیبی که درموردش وجود دارد این است که هر چه قدر هم بد باشد بدون نبودنش انگار زندگی یه چیزی کم دارد ، یه چیزی مثل خوراکی و تنقلات ، مثلاً در سکوت و آرامش بنشینی یک گوشه و فیلمت را ببینی و تنقلات بخوری و مزاحم کوچکی نباشد که هر لحظه بگوید: چرا خندیدی؟ چرا گوشه لبت دو درجه رفت بالا؟ چرا سه بار پلک زدی؟ چرا آنقدر آب دهنت رو قورت میدی؟ چی می‌بینی؟ نبودنش واقعاً آرامش بخش خواهد بود چه شده؟ نکند توقع داشتید بگویم زندگی بدون او سخت خواهد شد؟ خب یه جورایی اینطور هم هست ، چون با بودنش قدر نبودن‌هایش را بیشتر می‌دانم.
وای من قبلنا نوشته‌هام خیلی شبیه این بود:))) از لحاظ لحن روایی منظورمه.
ممنون که باهامون به اشتراک گذاشتی ممبر! پ.ن: یاد بگیریددد*
هدایت شده از Amani
دریغا! آن دوشیزه‌ی نحیف، با رخساری که سپیدی‌اش یادآور پرده‌های مه‌آلود صبح بود، در حجره‌ی خویش می‌زیست؛ در میان دیوارهایی که به آه و سکوت خو گرفته بودند. هر روزش، همچون رشته‌ای از ساعات یکسان و بی‌نفس، به تکرار می‌گذشت؛ کاغذی در کنج می‌نوشت، قطره‌ای دارو به جام می‌ریخت، و در آینه به چشمانی می‌نگریست که هر دم فروغشان از بیمِ بیماری کم‌تر می‌شد. شهر از کنارش می‌گذشت، بی‌آنکه حضورش را دریابد؛ گویی او خود سایه‌ای بیش نبود. در دل اما یاد ایامی را حمل می‌کرد که خنده‌هایش بر آستان عصر می‌نشست و دست‌هایش هنوز گرمای دیگری را در خویش نگه می‌داشت. لیک آن روزها، چنان رؤیایی دور، در پرده‌ی غبار محو گشته بودند. شبی رسید، با مهی غلیظ و بارانی که به پنجره می‌کوبید. او شمعی افروخت و بر صندلی چوبین نشست، سر فروگرفته بر دفتر خاطراتش. ناگاه نسیمی سرد از درز در لغزید، و سکوتی شگرف در اتاق گسترده شد؛ چنان بود که حضور نامرئی‌ای در پیرامونش می‌خرامید. بامدادان، همسایه‌ها او را یافتند؛ شمع نیم‌سوخته هنوز بر میز می‌لرزید، دفترچه باز بود، و قطره‌ای سرخ بر حاشیه‌ی آن نقش بسته بود؛ چنان‌که گویی کلمه‌ای ناتمام با خون نقطه خورده باشد. هیچ‌کس سخن نگفت، لیک در نگاه‌هاشان بیمی مشترک بود، و در سکوت خانه، زمزمه‌ای خاموش باقی ماند: گاه مرگ، نه از ره بیماری، که از دستِ آشناترین سایه فرود می‌آید.
هدایت شده از Amani
«…روزهایم همه در یک رنگ فرو رفته‌اند؛ نه صبح به راستی صبح است، نه شب به راستی شب. همه‌چیز تنها امتدادی‌ست از خستگی. من به تماشای خویش نشسته‌ام، همچون کسی که در آبگیر راکدی سایه‌اش را می‌نگرد. بیماری، این مهمان بی‌دعوت، گوشت و روحم را با صبری بی‌پایان می‌جود. لیک آنچه مرا بیش از تب و درد می‌فرساید، صدای قدم‌هایی‌ست که در سکوت شب به پشت در می‌رسد. گمان می‌برم که روح خاطرات من است، آمده تا حق خویش را بازستاند. گاه گمان می‌برم چهره‌ای آشناست که پشت این صداست… آه! چهره‌ای که روزگاری، چون پناهی بر سینه‌ام آرام می‌گرفت. امشب، در لرزش شعله‌ی شمع، دریافتم که دیگر گریزگاهی نیست. اگر این کلمات آخرین باشند، بگذار نوشته باشم که زندگی‌ام نه با بیماری، که با یاد گذشته پایان می‌یابد. صدای دستگیره نزدیک‌تر می‌شود…» ---- و پس از آن، قلم بر کاغذ افتاده بود، و سطر نیمه‌تمام در خون خفته.
زبانم قاصره:)))))
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید فعلا نمیتونم در چالش جدیدی که گذاشتید شرکت کنم، البته که تجربه ی خیلی کمی دارم تو نوشتن،همون انشاهای ساده ی مدرسه باعث شد از نوشتن خوشم بیاد؛ خلاصه که خوشحال میشم این نوشته‌م رو که شاید بشه اسمش رو متن گذاشت بخونید و نظرتون رو بیان کنید🙃. دوباره از همان روزهای خسته کننده و زجر آور... و باز همان خستگی و عطش برای از بین رفتن. مانند همیشه بعد از یک تجربه ناخوشایند، به آغوش گرم خواب پناه می‌برم. به عطر خوشایندِ بالشت بیچاره‌ام، که عمریست محکوم به نظاره ی درد و اشک من است. به پتوی غم آوری که برایم پناهگاه می‌سازد، هنگام کودکی، کلبه ای برایم در جنگل بچگی‌هایم با پشتی های خانه و حال در بزرگسالی تونلی تاریک که نقش آغوش مادری را بازی می‌کند برایم. [ادامه‌ش پیام بعدی]