eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
271 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از N.Golshan
در این دنیای درون ما چندین نفر به صورت مخفیانه زندگی می کنند. شخصیت هایی وجود دارند که ما فقط اسم آن ها را می دانیم غافل از اینکه آن ها هم زندگی خودشان را دارند! حسادت، ترس، شجاعت، نفرت، حماقت و دیگر شخصیت ها که از این ها سر شاخه می گیرند. حماقت را به عنوان یک بوکسور معرفی می کنم حماقت ترس از مردن دارد ولی خب خیلی خوب می جنگد البته غیر عاقلانه! حال میخواهم راجب زندگی حماقت صحبت کنم، اگر چایی و قهوه ای دارید با خود بیاورید. در بالا شهر ها یک گل فروشیه کوچکی بود. درست است کوچک بود اما زیبا! رایحه ی گل ها باعث می شد کسی توجه ای به کوچکی مغازه نکند همه دنبال این بودند که یکی از آن گل ها را داشته باشند!اگر دقت کنید متوجه میشوید که آن گل ها مانند محبت هستند، دقیقا شبیه آن! بوکسوری که در آموزشگاه زندگی تحصیل می کرد با صاحب محبت فروشی هم کلاس بود. همه باهم هم کلاسی بودند! همه ی آن ها در کلاس زندگی حضور داشتند و آموزش می دیدند. چندین بار شده بود که حسادت به محبت حسودی کند، ولی خب چه کار میشود کرد! در خصلت آن این نوشته شده است. روزی رسید که حسادت دیگر نمی توانست تحمل کند و تصمیم می گیرد برود سراغ حماقت که به نظر خوب کسی را هم انتخاب کرد! چه میشود کرد الحق که احمق است! نقشه های حسادت را در ذهنش تکرار می کرد، تکرار و و باز هم تکرار. در همین فکر ها به سمت مغازه ی محبت می رفت و با خود تکرار می کرد میری و می کشیش! چون که تو یک قهرمانی یک قدرتمند! این ها تمام خزولاتی بود که حسادت کرده بود در سر حماقت! هییی! چه میکنی حماقت چه میکنی... طبق گفته های حسادت وی میرود در مغازه ی محبت. محبت به محض اینکه رفیق چندین و چند ساله اش را دید گلی برای او انتخاب کرد و به سمتش رفت. ناگهان حماقت یک مشت به زیر چانه ی محبت میزند و محبت در عرض چند دقیقه محو میشود. محبت در وجود این انسان،برای همیشه نابود شد! یادت باشد هیچ کس و هیچ چیزی نمی تواند احساسات تو را از بین ببرد جز خودت! فردای آن روز، وجدان ها شروع می کنند که دنبال قاتل محبت بگردنند. ولی خب هیچ کس باور نمی کرد که محبت به قتل رسیده باشد! آخر چرا؟ او که به همه مهربانی می کرد! آن هم رایگان! چرا کسی باید باشد که او را نابود کند؟ همه ی شخصیت ها حال و روز خوبی نداشتند. در خیالشان روزی مهربانی، یا همان صاحب محبت فروشی باز میگردد و همه چیز تمام میشود. حتی خود غمگین هم تعجب می کرد که چرا بقیه هم شبیه آن شده اند! گاهی عذاب وجدان میگرفت که شاید ناراحتی او به بقیه سرایت کرده باشد! زندگی به رنگ خاکستری در آمده بود کسی محبت نداشت و همه بی هدف راه می رفتند. بعضی وقت ها می آمدند دم مغازه و به گل های خشک شده نگاه می کردند. گل های محبت پر پر شده بودند و دیگر محبتی نبود که آنها را سر حال بیاورد. روح تمام مردم پاره پاره شده بود همه منتظر گلی بودند که شادشان کند. ولی کسی نبود که آنها را به بقیه هدیه بدهد. ناراحت کنندست، نه؟ حتی خود حماقت هم حال و روز خوبی نداشت. آخر محبت دوست صمیمی حماقت بود و هر روز به حماقت گل های کوکب لبریز از محبت پیشکش می داد. همه به حماقت شک کرده بودند آخه فقط یک حماقت می توانست آنقدر احمق باشد تا فردی به این مهربانی را بکشد! وجدان، حماقت را دستگیر کرده اند و با چند کلمه توانستند اعتراف از او بگیرند مثلا به او گفتند اگر اعتراف کنی محبت را زنده می کنند و تو به زندان نمی روی و آن هم اعتراف کرد ولی خب هنوز نگفته بود که چه کسی قانعش کرده بود تا دوست صمیمی اش را بکشد. حماقت را آزاد کردند خب تمام وجدان ها می دانستند حماقت را که چه یک سال چه صد سال زندانی کرد وقتی آزاد شود باز هم به احمقی خود ادامه می دهد. روز بعد روزی بود که جشن می گرفتند جشنی به نام تجربه های ما این جشن برای این بود که همه ی شخصیت ها و احساسات یک بار کامل و مفصل راجب تجربه هایی که داشته اند بنویسند و آن را تحویل رهبرشان یعنی ذهن بدهند تا آن تجربه ها درون ذهن حفظ شود این جشن وقتی برگزار می شود که انسان هجده سالش بشود. همه از جمله حماقت و حسادت تجربه های خود را با دقت می نوشتند بدون اینکه یک حرف را از قلم بیاندازند. حماقت می نوشت: من تجربیات زیادی کردم مثلا به چرندیات بقیه گوش ندهم و کمی عقل داشته باشم درسته من حماقت هستم و احمق ولی گاهی آنقدر تجربه دارم تا بتوانم جای ذهن را بگیرم. همه متن هایشان را به ذهن تحویل داده بودند و منتظر جواب بودند. آن کسی که تجربه ی بیشتری نسبت به شخصیتش داشته باشد فارغ تحصیل می شود و هر کس تجربه ی کمی داشته باشد همچنان درس می خواند. شب شده بود و همه ی اهالی دم در مغازه جمع شده بودند و سرودی را زمزمه میکردند. برای اولین بار بود که یکی از شخصیت ها حذف شده بود و شهر در شوک بود.
هدایت شده از N.Golshan
مری، انسان هجده ساله، دیگر مهربانی ای در خود پیدا نمیکرد. تنها چیزی که وجود او را به سلطه گرفته بود خشم، حسادت و ناراحتی بود. یک هفته ای گذشت و حماقت اعتراف کرد که حسادت او را وادار به همچین کاری کرده است. حماقت برای همیشه نابود شد. ذهن او را فارغ التحصیل کرد. خشم بعد از فهمیدن این موضوع، شبانه به خانه حسادت رفت و زیر مشت لگد گرفتتش و او را هم از بین برد. شهر خالی بود از جمعیت بود! یا بهتر است بگویم مری، بی حس بود. ترس در خانه اش میماند و بیرون نمی آمد که یک وقت به قتل نرسد. هر از گاهی پرده اش را کنار میزد و دزدکی کوچه و خیابان ها را دید میزد. زمان میگذشت . حالا مری بیست سال داشت و فردی زود رنج تر و افسرده تر از قبل بود. حتی از مردم هم میترسید! وقتی کسی با او صحبت میکرد، خودش را عقب میکشید و به او می غرید: _خفه شو! و بعد فرار میکرد و اشک میریخت! رو به رویش ریل قطار بود و صدای قطار به گوش میرسید. غمگین لبخند محوی زد: _برو و خودت رو خلاص کن! خشم شروع به مرور خاطرات کرد: _یادت هست که مادر و پدرت بهت گفتن بی عرضه! تو باید اون لحظه جیغ میزدی! یا اون موقع رو یادت هست که بهترین دوستت طردت کرد و با یکی دیگه رفیق شد؟ چرا خودت و راحت نمیکنی؟! مری نفس عمیقی کشید و در حالی که اشک میریخت، دوید و خودش را روی ریل قطار رها کرد. خشم، ناراحتی، همان لحظه نابود شدند. فارغ التحصیل شدند و از زندگی نتایجی گرفتند. همه ی شخصیت ها به نتیجه ای رسیدند، جز مری! زندگی همین قدر دردناکه. تو خودت شروع به خوردن احساساتت میکنی و همه رو نابود میکنی! تمام کسایی که برایت خاطرات بد ساختن، هیچ وقت گردن نمیگیرن و شانه بالا می اندازند: _تقصیر خودت بود! اصلا به ما چه! مراقب خودت باش رفیق... Nazi
نمره بدید بچه‌ها.
موضوع و ایده‌ی اولیه‌ش واقعا 10/10 به معنی واقعی کلمه خلاقانه بود. یکم ادبیاتش ضعیف بود فقط؛ از اون طرف پرداختنش به شخصیت‌ها رو هم دوست داشتم. و یه نکته‌ی دیگه، به نظرم اون نتیجه‌گیریِ پندآموز آخرش یکم غیرضروری بود=] در کل 10/8🤝
من رو باش که می‌خواستم وقتی اولین رمانم رو نوشتم، براتون بذارمش اینجا. بله، درسته که هیچ‌وقت قرار نیست بتونم یه رمان رو تموم کنم؛ ولی دلیل اصلی‌ش اینه که شماها همراهی نمی‌کنید.😔
منتظرم از نصفه شب بگذره یکم داستان ترسناک بذارم براتون.🎀
خب، چیز خاصی پیدا نکردم که به دلم بشینه حقیقتش. این چندتا رو هم با تخیل خودتون بخونید خلاصه.
The Cabin A hiker decided to go on a hike by himself. Something he was not very used to. The whole day was normal. Trees and bushes engulfed his surroundings. He enjoyed being outdoors in the mountains. Nothing seemed strange to him, that was until he was making his way back to his car. He figured an eight hour hike was good enough. The sky was already getting dark and he needed to get back, fast. What was odd was how much he didn’t recognize the trail back. He began to panic. Night had already taken over and all he had was a flashlight and no clue on how to get back. He knew it was already too late and too dangerous to keep going through the perilous forest. He began to worry that he would have no shelter for the night when almost luckily enough, he stumbled across a broken-down cabin. It was dark, and seemed like no one had visited it in years, but he knew it was the only place where he could rest until daylight, especially since his flashlight was running out of battery. He knocked on the door a few times but no one answered, so he let himself in where strangely enough, a perfect bed fitted for one person awaited him in the center. He knew that if the owner came back he could explain himself, he was sure that the owner wouldn’t mind, or was even probably dead. So he went ahead and got himself comfortable in bed. As he tried to sleep, he couldn’t ignore the collection of paintings around the room; portraits of strange looking people all peering at him, each wearing a smile that sent chills up his spine. Not too long after his exhaustion from the hike got the best of him and he was able to ignore the faces. The next morning he got up early and was shocked to see that there were no paintings around the room, but windows…
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
The Cabin A hiker decided to go on a hike by himself. Something he was not very used to. The whole d
انتظار پایانشو نداشتم واقعا؛ ولی بقیه‌ش به جز چندخط آخرش حوصله سر بر بود. انگار نویسنده فقط ایده‌ی بند آخر رو داشته، و همین‌جوری یه چیزی واسه رفع تکلیف نوشته به عنوان مقدمه.
A man just moved into an apartment and heads to the receptionist to get his keys. The receptionist gave him the key with a smile but warns him not to disturb the door with no number on his floor. He wondered why but didn’t bother to ask, he was too busy with his new apartment to care. After he finished unpacking he began to get curious. He questioned why the receptionist would warn him of such things, and so he stepped out of his apartment to check the door with no number. He tried the door knob first but it was locked, so instead he got onto his knees and peeked through the keyhole. The apartment he was looking into was empty. His eyes scanned the whole place before stopping at a woman, standing face against a wall, in the corner. He noticed her pale skin and long black hair before stepping back, suddenly feeling perverted in a way for invading someone else’s privacy. He brushed it off, assuming she was someone that did not want to be disturbed. The next day he got more curious about the woman and eventually went back, straight away getting onto his knees. He peeked through the keyhole and saw all red. Red. He assumed that the pale woman must have caught him peeking the last time and covered the hole with something red. He left the door alone and instead went down to the receptionist to ask her questions. The receptionist sighed and asked, “you looked through the keyhole, didn’t you?” He admitted to it and so she felt obliged to tell him the story. She told him that a couple used to live in that apartment a long time ago, but the husband went crazy and killed his wife. However, this couple wasn’t normal. They had pale skin, black hair and red eyes.