eitaa logo
عطر خدا
2.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
7 فایل
انتقادات و پیشنهادات 🔽 @attre_khoda1
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ 🌷شهید جلال افشار 🔸شهید جلال افشار از شاگردان خاص آیت الله بهاءالدینی بود؛ یک بار ایشان به جمع طلبه ها وارد شدند و فرمودند: « بین شما یکی از سربازان عجل الله است و به زودی از میان شما می رود.» 🔸 بعدها که جلال افشار شهید شد عکسش را بردند خدمت استادش، آیت الله بهاءالدینی بی اختیار گریه کردند و طوری که اشک هایشان از گونه سرازیر می‌شد و روی عکس جلال می افتاد. فرمودند: امام زمان عجل الله از من یک سرباز می خواستند من هم آقای افشار و معرفی کردم، اشک من اشک شوق است... از مزار جلال نور خاصی به سوی آسمان ساعد است... کانال عطر خدا ↙️↙️ @attre_khoda هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده 🔸شهید محمدرضا تورجی زاده در یکی از نوارهای مصاحبه اش می گوید: «راه را گم کرده بودیم، همه‌ی ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم... بچه ها مضطرب به سمت من آمدند، پرسیدند تورجی! راه را پیدا کردی؟کمی نگاهشان کردم، چیزی نگفتم اما گویی کسی در درونم حرف میزد! کسی راه درست را نشان میداد! گفتم : «بچه ها ! فقط یک راه وجود دارد.» همه‌ی نگاه‌ها به من بود، بعد ادامه دادم ما یک امام غائب داریم ایشان فرمودند: در سخت‌ترین شرایط به داد شما میرسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم با خلوص کامل حضرت را صدا بزنیم مطمئن باشید حضرت ما را کمک می‌کنند شک نکنید!» بعد مکثی کردم و گفتم:« الان هر کسی به سمتی حرکت کند همه فریاد بزنیم: یا صاحب الزمان ادرکنی!» بیشتر بچه ها حرکت کردند همه اشک می‌ریختند و از عمق جان را صدا میزدند... یکدفعه دیدم چند نفر از دور با لباس پلنگی به سمت ما می آیند! ما سریع پشت درختان و صخره‌ها مخفی شدیم؛ دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم، آنها را می‌شناختم با خوشحالی از جا بلند شدم ، فریاد زدم و صدایشان کردم! آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند. گفتم :«بچه‌ها دیدید امام زمان ما را تنها نگذاشت؟!» کانال عطر خدا ↙️↙️ @attre_khoda هدیه به روح این شهید بزرگوار 🌷
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده 🔸روزی به شهید تورجی زاده گفتم: محمـــد باید معاون گردان شوی. قبول نمی کرد، با اصرارِ من گفت : به شرطی که سه شنبه تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! با تعجب گفتم : چطــور؟ با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس! قبول کردم و محمد معاون گردان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گردان شوی. رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی! گفتم : صبــر کن ببینم! یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا می روی؟ اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟ بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. با تعجب نگاهش می کردم چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندن نماز عجل الله تعالی فرجه الشریف بر میگردد. یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم. سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری شده بود. در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم! کانال عطر خدا ↙️↙️ @attre_khoda هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷