eitaa logo
آوای همـــــــــــــــــدلی_صدای کودکان شهر خیریه حضرت رقیه(س)
2.7هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
ارتباط با مسئولین مجموعه: ۰۹۱۳۲۱۷۸۸۷۴خانم ابراهیمیان @Admin1_avaaye_hamdely ۰۹۱۳۶۴۷۶۹۴۹آقای نمازی @Admin2_avaaye_hamdely تلفن دفتر؛ 33611398 بلوار منتظری ،حدفاصل کوچه ۵۴و۵۶ واریز : http://r-bank.ir/130010152929 6037997950504101 بنام آوای همدلی
مشاهده در ایتا
دانلود
📜خاطره‌ای تکان دهنده از استادشفیعی کدکنی 🍃نزدیکی‌های عید بود من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،صبح بود رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم از پله‌ها بالا می‌آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه‌ای را شنیدم از هر پله‌ای که بالا می‌آمدم صدا را بلندتر می‌شنیدم.استاد کدکنی حالا خودش هم گریه می‌کند. پدرم بود مادر هم او را آرام می‌کرد می‌گفت: آقا خدا بزرگ است خدا نمی‌گذارد ما پیش بچه‌ها کوچک شویم،فوقش به بچه‌ها عیدی نمی‌دهیم. اما پدر گفت: خانم نوه‌های ما در تهران بزرگ شده‌اند و از ما انتظار دارند نباید فکر کنند که ما ... حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه‌های پدر را از مادرم بپرسم،دست کردم توی جیبم صد تومان بود،کل پولی که از مدرسه به عنوان حقوق معلمی گرفته بودم،روی گیوه‌های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه‌های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال همه خواهر و برادرام از تهران آمدندمشهد با بچه‌های قد و نیم قدشان،پدر به هر کدام از بچه‌ها و نوه‌ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود،چهاردهم فروردین که رفتم سر کلاس بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نوئی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش. رفتم بسته‌ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: باز کنید می‌فهمید باز کردم 900 تومان پول نقد بود گفتم: این برای چیست؟ گفت: از مرکز آمده است در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه‌ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند راستش نمی‌دانستم که این چه معنی می‌تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید هزار تومان باشد نه نهصد تومان! مدیر گفت: از کجا می‌دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه فقط حدس می‌زنم همین در هر صورت مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می‌دهد. روز بعد همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان،آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم.اما برای دادنش یک شرط دارم گفتم: چه شرطی؟ گفت: بگو ببینم از کجا این را می‌دانستی؟! ✨گفتم: هیچ فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو برمی‌گرداند گمان کردم شاید درست باشد. عج ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎╭─ ঈ ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ ঈ ─╮ ♡ ♡ ╰═ঊلِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج ঊ═╯
✍یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم. لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است 📙نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹ 📗جامع احادیث شیعه، ج ۸ https://eitaa.com/joinchat/1752301766Cbaf0ad7798 ‎‎‌‌
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅ 📜داستان فوق‌ العاده‌ زیبا. حتمابخونید 🙎‍♂️یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی و گفت: مادرم دارد می میرد!😔 🔹️علامه گفتند: من که طبیب نیستم! 🔸️جوان گفت: پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما ...؟؟؟ 🔹️علامه امینی با شنیدن این حرف، تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست. سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگذار... ان شالله که خوب می شوند... اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن. 🔸️جوان کاغذ را گرفت و رفت... چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند... 🔹️علامه پرسید چه خبر شده است؟ شاگردان گفتند: آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند گویا مادرش شفا یافته است... سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد:👇 🌱زن گفت: من درحال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند... 🌱ناگهان مرد نورانی بزرگواری ( با وقار و شکوه غیرقابل وصفی) تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که من را رها کنند... 🌱و فرمودند: به آبروی علامه امینی ، او را شفا دادیم... سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که: 🗞در آن کاغذ چه نوشته بودید؟ 🔹️علامه گفتند: چیز خاصی ننوشتم . باز کنید نگاه کنید.. 📄کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این 3 جمله را نوشته بود: ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ از عبدالحسین امینی به مولایش امیرالمومنین علیه السلام اگر امینی آبرویی پیش شما دارد، این مادر را شفا دهید والسلام... فقط‌حیدرامیرالمومنین‌است🌿⃟♥ علیه السلام ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ عج ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥꧁♥️⃟🔗🕊꧂❥