13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگـــه بیــــ💚ـــــای دنیا رو به پات میریـــزم 😍
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه 🌿
#امامت ♥️
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
❪🎉✨❫
•٠
- رسولاڪرمﷺ :
در دولتِ #امام_زمان مردم آن چنان در رفاه و آسایش به سر میبرند که هرگز نظیر آن دیده نشده!☺️🧡
﹏﹏﹏﹏﹏﹏🌾﹏﹏﹏﹏﹏﹏
لباسِ امامَت به قامَتِتان برازنده است، عزیزِجانم :)
•٠
#امام_زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف 🌿
#امامت ♥️
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
منظره های دل باز و گسترده ی آن جا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبیِ پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند.
اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق میگذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود. نمیدانستم چه مقدار طول می کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه ، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ريحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه ی قایق نشستيم. با بالا و پایین رفتن قایق، آن قدر خندیدیم که ابوراجح هم خنده اش گرفت .
قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده ی بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمی گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم! شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می کرد.
از گوشه ی چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. به خوش خیالی خودم خندیدم. ريحانه آن جا چه می کرد؟! او حالا داشت با خوش حالی از مهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود .
زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطّاب برایم آورد و گفت آن ها را مادرش درست کرده. پرسیدم :« خودت خورده ای ؟»
- من نمی خواهم. مادرم باز هم درست می کند.
قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود.
- اگر تو نخوری ، من هم نمی خورم .
قبول کرد. نشستیم و قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ريحانه، چقدر برایم لذت بخش است!
کم کم خسته شدم. خانه ی ابوراجح مثل آهن ربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم.
از پل پايين آمدم. سراغ دست فروش ها، ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبده بازی ، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند.
ساعتی خودم را با آن ها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه برگردم. تنها بودن در آن خانه ی بزرگ برایم کُشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم .
دوباره به طرف پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبال می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: «اگر به دنبالت بیایند چه میکنی؟» اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید، اصرار می کرد که با او بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم.
صبحانه ی درستی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم. قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه ی انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق ، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه، زیر سایه ی درختان نخل، کرسی هایی بود. به آن جا رفتم. گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می آمدیم، آن جا می نشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده میخوردیم .
شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید. خانه ی ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد.
روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکّه داشت، برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده ی خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کر و لال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم.
از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس میگرفت. دلم میخواست با او حرف بزنم. حیف که نمی شنید! اگر از حلّه میرفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ میشد. پل و رودخانه ،از آن جا، چشم انداز بی نظیری داشت.
عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود می آمد و آواز می خواند. کسانی که آوازشناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی می دادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند.
آسمان دلم ابری بود . گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ريحانه اشک بریزم . مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی دیدم. ريحانه را می دیدم ، اما انگار به من تعلقی نداشت.
#پارت_هشتاد_سه
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
مسقطی و پالوده هم چنان روی چهار پایه بود . به آن دست نزده بودم .
نسیمی که می وزید شاخه های نخل را حرکت می داد . از لا به لای آن ها ، پولک های آفتاب روی من و چهار پایه می ریخت .
سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد . فکر کردم پیر مرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم .
سایه حرکت کرد . آن که پشت سرم بود ، کنارم ایستاد . دوست داشتم هر کس هست ، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم .
کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم . دلم می خواست ریحانه باشد ، اما او پدر بزرگم بود .
ایستادم .
- سلام !
با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید .
- سلام فرزندم !
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم می خندد یا گریه میکند . وقتی از من فاصله گرفت ، دیدم میخندد .
- مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای؟ راه بیفت برویم.
احساس کردم هنوز بچه ام . بغض گلویم را گرفت . اشکم سرازیر شد .
گفتم: «کجا را دارم بروم ؟!»
- معلوم است؛ خانه ابوراجح .
- مگر خبر تازه ای شده؟ اگر می خواستم می آمدم .
- قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای ؟
- از ریحانه ؟ خودم می دانم.
- بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری
کنم .
به خوش خیالي پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم .
- زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می خواهد.
- پس او کیست؟
- او حماد است .
- اشتباه میکنی ! آن جوان سعادت مند تو هستی .
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
- من؟ اشتباه نمی کنید؟
- هیچ اشتباهی در کار نیست .
- چه کسی این حرف را زده ؟
سری تکان داد و گفت: «کسی که می شود روی حرفش حساب کرد .»
- کی؟
- ريحانه .
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم .
- ممكن است توضیح بدهید؟
دستم را گرفت و گفت: «تا این جا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم، ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده ام، ولی باید برویم .»
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدر بزرگ از پل گذشتیم .
بی صبرانه منتظر بودم خبر ها را بشنوم .
#پارت_هشتاد_چهار
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
آیا پیروان دیگر دین ها هم به حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) اعتقاد دارند⁉️ 🤔
بر گرفته از کتاب 41 پرسش و پاسخ درباره ی حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه)
نام نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
#منجی_شناسی
#امام_زمان عجلاللهتعالیفرجه
#محتوا_تولیدی
#سوال_دو
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}