✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
مسقطی و پالوده هم چنان روی چهار پایه بود . به آن دست نزده بودم .
نسیمی که می وزید شاخه های نخل را حرکت می داد . از لا به لای آن ها ، پولک های آفتاب روی من و چهار پایه می ریخت .
سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد . فکر کردم پیر مرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم .
سایه حرکت کرد . آن که پشت سرم بود ، کنارم ایستاد . دوست داشتم هر کس هست ، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم .
کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم . دلم می خواست ریحانه باشد ، اما او پدر بزرگم بود .
ایستادم .
- سلام !
با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید .
- سلام فرزندم !
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم می خندد یا گریه میکند . وقتی از من فاصله گرفت ، دیدم میخندد .
- مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای؟ راه بیفت برویم.
احساس کردم هنوز بچه ام . بغض گلویم را گرفت . اشکم سرازیر شد .
گفتم: «کجا را دارم بروم ؟!»
- معلوم است؛ خانه ابوراجح .
- مگر خبر تازه ای شده؟ اگر می خواستم می آمدم .
- قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای ؟
- از ریحانه ؟ خودم می دانم.
- بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری
کنم .
به خوش خیالي پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم .
- زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می خواهد.
- پس او کیست؟
- او حماد است .
- اشتباه میکنی ! آن جوان سعادت مند تو هستی .
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
- من؟ اشتباه نمی کنید؟
- هیچ اشتباهی در کار نیست .
- چه کسی این حرف را زده ؟
سری تکان داد و گفت: «کسی که می شود روی حرفش حساب کرد .»
- کی؟
- ريحانه .
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم .
- ممكن است توضیح بدهید؟
دستم را گرفت و گفت: «تا این جا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم، ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده ام، ولی باید برویم .»
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدر بزرگ از پل گذشتیم .
بی صبرانه منتظر بودم خبر ها را بشنوم .
#پارت_هشتاد_چهار
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}