✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
سوار بر سه اسب چابک ، از در پشتی دارالحکومه که نزدیکاصطبل بود بیرون تاختیم. از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم.
سندی با دیدن ما از روی چهار پایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد. چنان میتاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت، فکر میکرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود، فریاد زد: «باید خودمان را به میدان برسانیم.»
کوتاه ترین راه به میدان، از طرف بازار بود. ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: «دنبال من بیایید!»
خوشبختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود، گذشتیم.
صدای سم اسب ها زیرسقف بازار میپیچید. آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راه مان کنار می رفتند.
بیرون از بازار، دوباره وارد آفتاب بعدازظهر شدیم. از یکی دو کوچه بزرگ که جوی آب میان شان جریان داشت، گذشتیم.
زنها، بچه ها و
پیرمردها کنار در خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های بالا به کوچه و دوردست نگاه می کردند.
معلوم بود جمعیت به تازگی از آن جا گذشته است. با رسیدن به میدان، با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود. سکوتی مرگ بار حاکم بود.
میان میدان، بالائی سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم. داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را برمی شمرد.
جلاد مثل غولی بی شاخ و دم، کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سرش به جلو آویزان بود.
دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را شکر کردم. نمیدانستم ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کارنگذشته بود.
به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم: « بروید کنار؛ راه را باز کنید!»
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند راه را برای عبور ما باز کردند. به طرف سکو رفتیم.
مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستيم، هلهله کردند. قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببنید.
به سکو که رسیدم، جمعیت بار دیگر ساکت شد. رشید به قاضی گفت: «دست نگه دارید! جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید ! »
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ به سرش بود، دست بالا برد و پرسید: «آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مهر ایشان را داشته باشد؟»
قنواء فریاد کشید: «مگر من و رشید را نمی شناسی؟ میخواهی بگوی ما دروغ میگویم؟!»
قاضی مثل بازیگری که نمایش می دهد، دست ها را به دو طرف باز کرد و گفت: «محکوم، آماده اجرای حکم است. جلاد تنها به حرف من گوش میکند و من فقط با نامه ای که مهر جناب حاکم را داشته باشد، می توانم
محکوم را رها کنم. آیا شما نامه ای دارید که مهرجناب حاکم بر آن باشد؟ دارید یا ندارید؟»
در همین موقع از میان جمعیت، انبه ای پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند.
قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پايين برود. پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران می خندید و شادمان
بود. رشید هم به بالای سکو رفت.
جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. نگران ابوراجح بودم. سرش هم چنان به پایین آویزان بود و
هیچ تکانی نمی خورد. اسب را به کناره یِ سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند.
آنها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست، ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر، افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم.
با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم. پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد .
#پارت_شصت_پنج
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}