✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: « بله ، یادم آمد . حق با توست . جا داشت در این باره کاری میکردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده .»
پدر بزرگ با زیرکی گفت: « قضیه از چه قرار است؟ بگویید من هم بدانم .»
ابوراجح گفت: « هاشم به دختری شیعه ، علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد . به او گفتم باید فراموشش کند.
روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن
دختر می شود.
حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله ، هستید جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادت مند را برای محبوب ترین جوان حله، خواستگاری کنیم .»
نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و به ابوراجح گفت: « خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد ! فکر میکنید
خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند ؟»
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: «افتخار میکنند و سجده شکر به جا می آورند .»
پدربزرگ به من گفت: « خوب است او را معرفی کنی. گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند .»
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: «ريحانه، دختر ابوراجح .»
ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند ، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: « این نهایت آرزوی من است ،
ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفایافتنم فهمیدم رؤیایی صادق است.
در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده. جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آینده دخترم معرفی کرده ام و گفته ام تا یک
سال دیگر، شریک زندگی هم خواهند بود. قبل از هر چیز بهتر است ...»
هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: «آن جوان خوش بخت، من هستم .»
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند . ابوراجح به سجده رفتو پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه بعد صدای هلهله زنها
برخاست، معلوم شد یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده .
ابوراجح گفت: «من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا میکردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. من آن قدر به هاشم علاقه
دارم که می خواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم .»
رو به من و پدربزرگم ادامه داد: «به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.»
نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: «تو قنواء را
دوست داری. درست است؟»
گفت: «قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم ، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاه چال
خودم را سرزنش میکردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد !»
- حالا که او و مادرش شیعه شده اند .
- کاش مشکل فقط همین یکی بود کی مرجان صغير حاضر میشود دخترش را به یک جوان رنگ رز بدهد؟!
تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به زندگی اشراف عادت دارد، چطور می تواند از آن فاصله بگیرد؟
- به تو مژده می دهم که او هم تو را دوست دارد.
حماد هرچند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: «راست می گویی؟»
- مطمئن باش!
- فکر میکنی بتواند با من زندگی کند؟
- او آن قدر عاقل هست که بداند با یک رنگ رز میتواند زندگی کند یا نه.
- بعید است بتواند.
- کار هر کسی نیست، اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش...
حماد آرام گرفت و گفت: « او هرگز رضایت نمی دهد .»
چند دقیقه بعد از طريق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب برگشت و گفت: «بیچاره آن قدر خوش حال شد که
خودش را در آغوش ريحانه انداخت و اشک ریخت .»
حماد گفت: «شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد.»
ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تأخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد هم درآمدیم.
#پارت_هشتاد_شیش
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}