✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
حالا میبینم از یک سال پیش، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آن که من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز میشدم.
احساس میکردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند.»
- تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دوردست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدم .
یک هفته بعد، من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم. قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امينه با هم ازدواج کرده اند.
وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود. قرار بود تا یکی
دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. به او گفتم:« قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم .»
- ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟
گفتم: « میدانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد.»
پرسید: « چرا کوفه ؟»
گفتم: «مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه ، می رویم آنها را به حله بیاوریم. ريحانه می گوید: این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند .»
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: «تا روزی که آنها را با خودمان به حله بیاوریم، آرام نمی گیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست .»
ام حباب گفت: «به زیارت آرامگاه امامان هم می رویم و برای توو حماد دعا می کنیم .»
قنواء گفت: «دلم می خواست همراه شما باشم !»
پدربزرگ گفت: «با توکل به خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود !»
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد.
خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد، به پایش افتادم و آن قدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سال ها به او سر نزده
بودم، بخشیده.
ريحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه میکرد. مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: «تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوری تان را ندارم .»
من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانيم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد.
آنها از این که فهمیدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمیگنجیدند. به مادرم گفتم: «روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد من خدمت گزار شما هستم .»
#پارت_هشتاد_نه
#محتوا_تولیدی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}