✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
- چطور چنین چیزی ممکن است؟
- یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم.
تو را در جمع دوستانت دیدم که آن جا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می کردی و آن ها میخندیدند.
سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت
شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم.
به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم.
- چه می گویی ریحانه !
- عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود.
شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریه ی زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم.
پدرم قیافه ی حالا را داشت. تو کنارش ایستاده
بودی. به تو اشاره کرد و گفت : « هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می بینی و من گفتم اتفاق می افتد.»
وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست .
- اول آن که اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه ، معنا ندارد.
- دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم .
- تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی .
افتخار میکنم که همسر باحیایی مثل تو دارم .
- تا قبل از شفا یافتن پدرم ، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رؤیایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی.
آن قدر خوش حال شدم که وقتی پدربزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم .
خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد: «پس از یک سال رنج و محنت، هفته ی گذشته ، تو را در مغازه تان
دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد.
با شفا یافتن پدرم ،امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم.
آن شب که از خانه ی شما رفتيم، خیلی غمگین بودم. می دیدم باز قنواء كنارت ایستاده . حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت کردیم.
پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده .
دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای. هر کس در میزد ، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی .
امّ حباب مراقبم بود. جلو آمدو پرسید: «منتظر کسی هستی؟» جواب ندادم.
گفت: «اگر منتظر هاشمی نمی آید.»
دلم گرفت.
پرسیدم: «برای چی؟» آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ی ما نیامده ای، از خوش حالی می خواستم پرواز کنم !
این امّ حباب خیلی دوست داشتنی است، زن ساده دل و شیرینی است .»
وقتی به خانه ی ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
- و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.
- و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم.
مرد فقیری که دو سکه ی طلای ریحانه را به او داده بودم، از کنارمان گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر
لبخندی زد و تشکر کرد.
به ریحانه گفتم: « تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.»
ريحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت.
- من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.
مرد فقیر گفت: « با این سرمایه ، از این به بعد مرا مشغول کار می بینید.»
آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: «دیروز صبح در مقام، به امام مان گفتم شما که این قدر مهربان هستید، چرا ريحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟
#پارت_هشتاد_هشت
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}