eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
267 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - میترسم به آن جا بروم و ببینم ماجرا آن طورکه به گوش شما رسیده نیست . - مگر تو به حرف امّ حباب اطمینان نداری؟ ناله ام درآمد. - نه پدربزرگ ! اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید. خندید و گفت: «تو باید سپاس گزار امّ حباب باشی! اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الآن در راه خانه ابوراجح نبودیم.» از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. - پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چی شده و خیالم را راحت نمی کنید؟ - آه ! من چطور می توانم خدا را شکر کنم! خدا میداند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم. نزدیک خانه ی ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت:« ساعتی پیش ، امّ حباب، ريحانه را به گوشه ای میکشد و می گوید: "برای تو مهم نیست که هاشم به خانه ی تان نیامده ؟" ريحانه از این سؤال ناگهانی دست و پایش را گم می کند و می گوید: "شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد." امّ حباب انگشت روی قلبش میگذارد و می گوید، کسالت او از این جاست " ريحانه می گوید: " منظورتان را نمی فهمم . " امّ حباب میگوید: "به نظرم خیلی هم خوب میفهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او میرویم؛ شاید برای همیشه".» پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. - میگفتید ! - رنگ از روی ریحانه می پرد. امّ حباب به من گفت که ريحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی هوش شود. باناباوری می گوید: «هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور به من علاقه دارد؟» امّ حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری و بس. ريحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بوده ، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده. امّ حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفت وگوی خودش با ريحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ريحانه نمی شنیدم، نمی توانستم حرف های امّ حباب را باور کنم. وارد خانه ی ابوراجح که شدیم، امّ حباب و مادر ریحانه، در حیاط ، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از امّ حباب پرسیدم: «چیزهایی که از پدربزرگ شنیدم، راست است؟ » بدون آن که حرفی بزند، به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت: «من با ريحانه صحبت کردم. آنچه امّ حباب گفته راست است .» نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. امّ حباب آهسته بیخ گوشم گفت: «برای حماد هم نگران نباش ، او به قنواء علاقه دارد.» احساس می کردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده، قبل از آن که بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم ، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: «تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری ؟!» گفتم: «کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد.» معلوم بود از گفت وگوی ریحانه و امّ حباب خبر ندارد. - فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دل گیر شده ای . با خنده گفتم: «البته از شما اندکی دل گیرم .» همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: « می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام؟» - پس از آن که خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شديد که مرا پاک فراموش کردید. پدر بزرگم گفت: « چه می گویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازه ی ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.» گفتم: « همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند، بیشتر ناراحتم می کند.» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}