✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
کوزه و چند ظرف میوه را که بردم، منتظر ماندم تا شربت آماده شود. به ریحانه که از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع می کرد گفتم: «کارهای
این جا بسیار زیاد است! می خواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست تنها نباشید ؟»
پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: «پس من این جا چه کاره ام! خانم های اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگ تری کنند. به درد کار نمی خورند! بالا بالا می نشینند و ما فقير فقرا باید بگذار بردارشان کنیم.»
ریحانه گفت: «می خواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و به مهمان ها برسند.»
پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد.
ریحانه گفت: «باید ببخشید! ما این جا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما. به پدرم گفتم به خانه ی خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت.»
پیرزن به ریحانه گفت: «کجا از این جا بهتر! خانه شما که جا نداشت دختر.»
گفتم: «چه افتخاری بالاتر از این که میزبان ابوراجح باشیم.»
پیرزن میان حرفم پرید و گفت: «از همین می ترسیدم که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد.»
ريحانه نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد.
گفتم: «فکرش را که میکنم میبینم قصه ی عجیبی است. با معجزه ای که اتفاق افتاد، خدا سایه ی ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیانِ در بند آزاد شدند.
حدس میزنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند. پدر شما درباره ی تشیعّ و امام زمان با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دوراهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم به من می گفت که مبادا به تشیعّ، گرایش پیدا کنم.
با این اتفاق عجیب، نه تنها من يقين کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین ، زنده اند و قدرتی پیامبرگونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد.»
ریحانه گفت: «دیروز و امروزِ من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر، زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانی ها خوشحال شدیم!
جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول میکشد تا بهبود پیدا کنند.پدرم بارها میگفت گیرم که صفوان گناهکار است، حماد چه تقصیر و گناهی دارد! او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت .»
دلم می خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه ، جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم: «خوابی هم که شما دیده اید عجیب
است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش، شما آن خواب را دیده اید.
درباره ی آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعاً پدرتان را همان طور که حالا هست، در خواب دیده بودید؟ »
پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت.
- بله، او را همان طور به خواب دیدم که الآن هست.
- آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟
- گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی زدم این قدر به واقعیت نزدیک باشد.
به پیرزن گفت: «بگذارید کمک تان کنم.»
- اگر می خواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز!
پرسیدم: «چه شد که چنین خوابی دیدید؟»
شرم در صورت اش هویدا شد روی اش را برگرداند و گفت: «بیش از این نمی توانم در این مورد با کسی صحبت کنم.»
ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد. با آنچه گفت، انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد. چاره ای نداشتم جز این که به خواست خدا، راضی باشم. دیگر با چه زبانی باید میگفت که آن جوان ، من نیستم!
وقتیاحساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، گفتم: «سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمک تان کنم، پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده ی توست.»
پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت سر تکان داد. ریحانه گفت: «حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده ، شک ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق می افتد.»
پیرزن بقیه ی دوغ را سر کشید و گفت: «هر کس در این مطبخ بابرکت کار کند، مثل امّ حباب، چاق و چله می شود .»
پرسیدم: « حالا که معلوم شده خوابتان ، رویای صادق است، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که ...»
حرفم را قطع کرد: « راضی به زحمت شما نیستم. او خودش به سراغم می آید. برای همین خیالم راحت است.»
#پارت_هفتاد_نه
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}