eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
267 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ اندیشیدم : ريحانه حالا در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله ی خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی. _ احساس ناتوانی و سرشکستگی میکنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که میکشی نجات دهم. سرم را روی شانه اش گذاشتم. - ناراحت نباش پدربزرگ ! بهتر است به خدا توکل کنیم . ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بی تابی می کنند. خوب نیست من این قدر خودخواه باشم. سرم را به سینه اش فشرد و گفت: «حق با توست. تو را به خدا می سپارم و خوشبختی ات را از او می خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادت مند ببینم !» به او خیره شدم و گفتم: « خواهش میکنم از مردن صحبت نکنید ؛ ابوراجح را که دارم از دست میدهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما‌ باید آن قدر زنده بمانید تا نوه هایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهر سازی به آنها یاد بدهید .» پدربزرگ خندید و گفت: «من که خیلی دلم میخواهد. باید دید خدا چه می خواهد.» - دیشب، همين جا، در خواب دیدم که من ، شما ، ابوراجح ، ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم ، با خودم فکر کردم : چقدر‌ از آن خواب و رؤيا فاصله دارم ! امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز ، دور می بینم. کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی شدم ! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید ، شاید بتوانم همان رؤیا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار میشوم ! روز سختی را پشت سرگذاشتیم . خدا میداند چه روزی را پیش رو داریم . پدربزرگ برخاست و گفت: «روز سختی را با سربلندی ، پشت سر گذاشتی . سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری ! زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا میکند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و میدانم که میتوانی .» - من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده، شاهد ازدواج ريحانه باشم . می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم. لبخند تلخی به لب آورد و گفت: «با هم از این جا می رویم و هروقت تو بگویی به حله برمیگردیم .» پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آن که خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش میرفتم و از هر دری صحبت می کردیم . آن روزها فکرش را هم نمی کردم چنين سرانجام عجیب و تلخی‌ در انتظار او باشد . دلم به حال خودم میسوخت. هم نمی توانستم ريحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم . تا ده روز پیش ، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم . حالا حس میکردم تمام غمها و غصه های دنیا ، مثل توده های سیاه ، روی دلم تلنبار شده اند. در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره، ماه میدرخشید و ستاره ای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آینده تیره ام، به اندازه آن ستاره دور و غریب، بارقه ای از نور و روشنایی نمیدیدم. خودم را شبیه کسی میدیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایق کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمی دیدم. آیا قایقم در هم میشکست و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آن که پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان ، نجات میداد؟ نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایق کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیاه پوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می ایستادند . رعد و برق زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. به تخته پاره ای آويختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم هرطور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک تر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته ، خود را روی شن های خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از این که نجات پیدا کرده بودم ، خدا را شکر کنم . آن وقت از خستگی از حال رفتم . مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم . _ هاشم ! ... هاشم ! ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}