✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
- خدایا، چه میشنوم ! چه میگوبی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصيحتم میکردید که...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
- آنچه را گفته ام فراموش کن. حالا میگویم: جانم به فدای او باد! افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام. صد افسوس!
ریحانه گفت: «خدا را شاکر باشید که عاقبت ، امام و مولای خودتان را شناختید.»
- حق با توست دخترم. ساعتی قبل افسوس می خوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مُرد. حالا دریغ می خورم که خودم عمری را به بی راهه رفته ام ؛ اما از این که بالأخره راه راست را یافتم،
خدا را شکر میکنم.
بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ريحانه پرسیدم: «یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟»
ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند. پدربزرگ مرا به جلو هل داد.
- بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست . برویم تا خودت ببینی از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ريحانه پشت سرش داخل شدیم. روحانی و طبیب در حال خواندن دعا بودند. نفرسوم که در سجده بود، کسی نمی توانست باشد جز ابوراجح. زن ها که گوشه ای نشسته بودند، با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوش حال تر بود
در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آن که بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد.
به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت. نمی توانستم صورتش را ببینیم، دقیقه ای گذشت. از هیجان میلرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: «پدر! هاشم کنارتان نشسته.»
ابوراجح به خود تکانی داد. آهسته سر از سجده چرخید.
- سلام هاشم!
دهانم از حيرت واماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره ی پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی
در صورت ابوراجح نبود، بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تُنک و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخند زد و گفت:«دوست عزیزم! جواب سلامم را نمی دهی؟»
به جای دندان های بلندش که ریخته بود، دندان هابی مرتب و زیبا روییده بود. نور جوانی و سلامت از صورتش می درخشید. با دیدن
ابوراجح باید معجزه ای را که اتفاق افتاده بود، باور می کردم .
- سلام بر تو باد ابوراجح!
وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، متوجه شدم بدنش مثل گذشته ،لاغرو رنجور نیست. او را بوسیدم و در میان گریه گفتم :«ابوراجح! تو بگو که خواب نمی بینم.»
دست هایم را به شانه ها و پهلویش کشیدم .
- دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟
از من فاصله گرفت. سینه اش را جلو داد و با دو دست، به سینه و شکم و شانه های خود کوبید و با اشک و خنده گفت: «احساس میکنم هیچ وقت به این شادابی و سلامتی نبوده ام. به برکت مولایم حجت بن الحسن، هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمی بینم.»
روحانی که از خود بیخود شده بود، گفت: «به تو غبطه می خوریم ابوراجح! شیرینی این سعادت و افتخار، گوارایت باد که امام زمانت را زیارت کردی و از لطف آن حضرت برخوردار شدی!»
طبیب گفت: «مدتی بود تحت تأثیر کتاب های پزشکی ماده گرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی به آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان
نمی کردم. به اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم، ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه به قدری روشن و آشکار
است که جایی برای هیچ شک و شبهه ای نمیگذارد.»
ريحانه دست های ابوراجح را گرفت و گفت: «پدرجان! به خدا قسم حالا به همان شکلی هستید که سال پیش، شما را در خواب دیدم .»
ابوراجح ایستاد و گفت: «بله، مژده ی چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود. آن را جدّی نگرفته بودم. هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجدۂ شکر، خلاصه کنم، نمی توانم ذره ای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم! چقدر آن حضرت زیبا و با وقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند!»
گفتم: «آنچه را اتفاق افتاد، تعریف کن تا من هم بدانم .»
#پارت_هفتاد_چهار
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}