eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
267 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ روحانی آرام گریست، پدربزرگ پس از دقیقه ای به من گفت:« تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی.» ترک ابوراجح و ریحانه، در آن شرایط برایم سخت بود، اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. ابری سیاه، روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه های نخل می پیچید. دلم پر از آشوب بود. باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می آورد. فکرش را نمی کردم ریحانه را در خانه ی مان ، آن قدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم انگیز و پر از اشک و آه! از خودم پرسیدم: دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ اگر به خواب بروم، با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع، ابوراجح به خاک سپرده شده و شب اول قبرش را می گذراند؟ سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه ی این ها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم، ريحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم. شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی میکنند. اگرابوراجح از دنیا می رفت، خانواده اش حمام و خانه ی شان را می فروختند و به بصره میرفتند؟ شاید هم ريحانه در حلّه با حماد یا جوان دیگری ازدواج میکرد و شوهرش اداره ی حمام و زندگی آنها را در دست می گرفت. در این صورت، من باید از حلّه میرفتم. بدون او اما به کجا می توانستم بروم! در همین فکرها بودم که پدر بزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد. در بسترم نشستم. پدربزرگ آمد کنارم نشست . پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: «میدانم ريحانه را دوست داری . دختر بی نظیری است ، اما باید بپذیری که این عشق بی سرانجام و آزاردهنده است. ما با شیعیان حلّه برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق هایی دارند و هر کدام در خانه ی خودشان زندگی میکنند. دوست داشتن ريحانه نباید باعث شود که به تشيّع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم! در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گِل باغچه ی همسایه ، کاری نداشته باشی. مثلا این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برایت باشد .» خمیازه ای کشید و ادامه داد: «کارِ امروزت فوق العاده بود. به تو افتخار میکنم. نمی دانستم این قدر شجاعی! اگر به توصیه ی من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید .» همه به خاطر داشتن نوه ای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی . نمیدانم ، شاید این معجزه ی عشق است. احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سرِ صحبت را باز کرد. گفتم: «من هم خدا را شکر میکنم که شما را دارم ! گاهی دلم میخواهد با یکی حرف بزنم. در این وقت ها، جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود . به حرف هایم گوش میکرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند .» - بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد! - نه، پدربزرگ! کسی که وضعش از همه بدتر است ، منم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه دیر یا زود، ازدواج میکند و به زندگی اش مشغول می شود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش، دوباره لبخند می زند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند. - باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دل شاد و سعادت مند باشی. حاضرم ريحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و در کفه ی دیگر، طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید. افسوس که من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری‌ کنیم ! چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی. کاش ريحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ی ما گوشواره بخرند! اگر او را پس از سال ها ندیده بودی ، چنین نمیشد. ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}