😌همه ۍ ما دنباݪ جایے هستیم ڪہ دࢪ ڪناࢪ همـ سن و ساݪامۅݩ خۅش بگذࢪونیم ۅ ڪلے مطالب مفید ۅ جذاب یاد بگیࢪیم ټا دنیا ۅ آخࢪټموݩو ࢪو با همـ بسازیمـ 😃✌️🏻
😍اگہ پاتۅق هاے بے نظیࢪ دخترۅنہ ۅ اࢪدوهاے پࢪ هیجاݩ میخۅایݩ،🤩
هࢪ پنجشنبھ ساعت ۹ الێ ۱۱ منتظࢪتون هستیمـ 😁😉
مکان: حسینیہحضࢪت زینب (سلامـ اللهعلیها)
جنبخیاباݩشہیدشیࢪودۍ۱۲✨
https://maps.google.com/?cid=11977500431943571796&entry=gps
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
📱جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی @monji_1398 در ایتا پیام دهید یا با شماره ۰۹۰۳۴۶۰۱۲۲۴ تماس بگیرید.
🌱 #مجموعه_اعوان_المنجی
#بامجوزازسازمانتبلیغاتاسلامی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
حالا میبینم از یک سال پیش، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آن که من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز میشدم.
احساس میکردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند.»
- تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دوردست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدم .
یک هفته بعد، من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم. قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امينه با هم ازدواج کرده اند.
وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود. قرار بود تا یکی
دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. به او گفتم:« قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم .»
- ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟
گفتم: « میدانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد.»
پرسید: « چرا کوفه ؟»
گفتم: «مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه ، می رویم آنها را به حله بیاوریم. ريحانه می گوید: این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند .»
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: «تا روزی که آنها را با خودمان به حله بیاوریم، آرام نمی گیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست .»
ام حباب گفت: «به زیارت آرامگاه امامان هم می رویم و برای توو حماد دعا می کنیم .»
قنواء گفت: «دلم می خواست همراه شما باشم !»
پدربزرگ گفت: «با توکل به خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود !»
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد.
خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد، به پایش افتادم و آن قدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سال ها به او سر نزده
بودم، بخشیده.
ريحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه میکرد. مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: «تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوری تان را ندارم .»
من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانيم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد.
آنها از این که فهمیدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمیگنجیدند. به مادرم گفتم: «روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد من خدمت گزار شما هستم .»
#پارت_هشتاد_نه
#محتوا_تولیدی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
پدربزرگ به مادرم گفت: « تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم، زرگری یاد بدهم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پررونق می شود .»
ام حباب گفت: «من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید .»
سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز، با راهنمایی ابوراجح، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.
حال مادرم به تدریج بهترشد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد. او چنان شیفته ريحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حله را از دور دیدیم، گفت: «قبل از دیدن شما،
از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما، عمر نوح هم برایم کم است !»
باران ملایمی می بارید که وارد حله شديم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها میدرخشید. با آن که باران میبارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر
میکرد.
انگار حله را با همه کوچه هایش برای ورود ما، آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حله، راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش میگذشت. در حالی مرده بود که معجزه ی شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند .
با آمدن حاكم جديد، قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند.
روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده. قرار بود حماد
و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد، اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد.
آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود.
همه با هم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتيم.
ريحانه از او پرسید: «دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت، برایت سخت نیست ؟»
قنواء که از دیدن خانواده بزرگ مان خوش حال شده بود، با لبخندیاطمینان بخش گفت: « در مقابل آنچه به دست آورده ام، آن ها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی می شوم که حماد و خانواده اش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست .»
🌾 تشرف ابوراجح به محضر امام زمان ( عج ) و بهبودش به شکلی که در داستان آمده ، واقعی است .
« عبقری الحسان ، جلد ۲ ، صفحه ۱۹۲ »
🔻 پایان🔺
#پارت_آخر
#محتوا_تولیدی
#رویای_نیمه_شب
#اتمام_رمان
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
#اعمال_هفدهم_ربیع_الاول
#میلاد_پیامبر_اکرم صل الله علیه وآله و
#ولادت_امام_جعفر_صادق علیهالسلام
مبارک باد😍😍😍😍
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا دنیا 😍😍
گل شقایق 👏👏👏👏
#میلاد_پیامبر_اکرم صل الله علیه وآله
#ولادت_امام_جعفر_صادق علیهالسلام
#محتوا_تولیدی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) الان کجاست ⁉️🤔
برگرفته از کتاب 41پرسش و پاسخ در باره ی
حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
#منجی_شناسی
#امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه)
#محتوا_تولیدی
#سوال_نه
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}