eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
274 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ شب_چراغ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخلاق، بقيه اش هم به شخصيت و روحيه است. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛ اما اين بحثها و حرفها تمومي نداشت. بدون توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار، اين فشار و حرفهاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني براي نفس کشيدن، نداشتم. دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم: دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه؟ خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد! يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني؟چند لحظه مکث کردم... گفتن چنين حرفهايي برام سخت بود؛ اما حالا... صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگه اي هم فکر نمي کنم. نه فکر مي کنم، نه... بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد... شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد؟ خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود! نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش رو دارم، نه...چند لحظه مکث کردم. بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران می کنید. ..... ⏱                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌅 برخیز! دیگر انتظار به سرآمده؛ باید به زمین بازگردی... و تو سال‌هاست که منتظر این لحظه‌ای. چه لحظه باشکوهی است آن هنگام که با او به نماز می‌ایستی ❤️ اینک تو و تمام جهانیان حواریون مهدی شده‌اید 🌸 ولادت مبارک باد @avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨ 📖 📋 :دستیار دایسون 📝 ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد. يهو زد زير خنده ...انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر کنيد؟ انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته باشيد، من ندارم. بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره. خواهش مي کنم تمومش کنيد... و از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعلام کردن، برق از سرم پريد، شده بودم دستيار دايسون! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد. کم مشکل داشتم که به لطف ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما گريه کنم. براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دستهاش رو ميشست... همين که چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد... من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق وسريع هستن و... داشتم از خجالت نگاهها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. زيرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضيها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم گفتم... اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با اعصاب جراح بازي کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه... .....                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋:تب،سردرد،سرگیجه 📝 خنديد... سرش رو آورد جلو... مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه... اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه کني. براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له کنم. با برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛ البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو نداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحيهاي ما ميگفتن، جراحي عاشقانه... يکي از بچه ها موقع خوردن ناهار رسما من رو خطاب قرار داد. واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني! اون يه مرد جذاب ونابغه ست و با وجود اين سني که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه... همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان، فشار دو برابر عملهاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دايسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حالا هم که... چند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون... خسته تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن. تب بالا، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشيده بودم که گوشيم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد .....                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :تب،تنهایی،غربت 📝 اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست...گريه ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان مي ميرم ،با اون حال، حالا بايد حالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم. حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست.و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت سر هم زنگ مي زد. چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت... در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم. .تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه... دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان...يهو گريه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي تونستم بغضم رو کنترل کنم... دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو بااسم کوچيک صدا کني؟ اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم... ..... ⏱                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
📌 📝 "دفاع از امام و حفاظت از دین" 🔹 این دفاع با اظهار علم و نشر و ثبت آن در میان مردم میسّر است و فرد عالمِ و آگاه از حقایق باید علم و دانش خود را آشکار سازد و امر دفاع از دین و امامت را به درستی عهده دار شود. ❤️ رسول خدا می فرمایند: اگر بِدعت ها (نوآوری های جدید که در دین وارد میشود و برخلاف دین است) در امّتم ظاهر شود، عالِم باید علم خود را ظاهر نماید و هرکس این کار را نکند، لعنت خدا بر او باد. 📚 کافی جلد ۱ باب البدع حدیث۲ 💢 دشمنان اسلام و امامت و مخصوصا مهدویت در اقصی نقاط دنیا جولان می دهند، نکند مورد لعنت پیامبر اسلام و خداوند قرار گیریم... ۲۱ @avanolmonji
دوستان و همراهان گرامی از امروز که ۵ دی هستش تا میلاد حضرت زهرا که ۱۵ بهمن هستش،دقیقا ۴۰ روز مونده و پیشنهاد ما اینه که نیت کنید و این فرصت خیلی خوب برای چله گرفتن رو از دست ندید پیشنهاد ما برای چله سوره یس سلام به حضرت زهرا(س) صلوات استغفار حدیث کسا و ... هر چیزی که دوست داشته باشین نیت کنید و چله تون شروع کنید،انشالله ک حاجت روا بشید. التماس دعا @avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :شرط رضایت پدر 📝 واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقه دارم... توي اين شرايط هم دست ازسرسختي برنميداري؟ پريدم توي حرفش... باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست. رضايت پدرم روبگيري، قبولت مي کنم. چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود. توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم .ديگه توان حرف زدن نداشتم... باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلدنيستم. پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو... و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم... سرگيجه ام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... ۲۰ تماس بي پاسخ از دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود. مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين... از هال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! يان دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و يه پلاستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام... .....                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :سکوت دایسون 📝 با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئنم کن تا آخرش رو ميخوري...اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل... توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود. از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانه اي براي نخوردنش نداري. نشستم روي مبل، ناخودآگاه خنده ام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود. غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگه اي نمي زد. هر کدوم از بچه ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود. با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟ تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه. _ از شخصي مثل شما هم بعيده در يک جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان نداشته باشه. من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس حشما رو نميبينم. آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه روز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. .....                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :دفاع از عقاید 📝 گوشيم زنگ زد... دکتر دايسون بود. دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان. رفتم توي حياط .خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي. چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد؟ پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم. احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه کنيد، احساس فقط نتيجه يه سري فعل و انفعالات هورمونيه، غير از اينه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟ اينها بهانه است دکتر حسيني! بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع ميکنيد. کمي صدام رو بلند کردم... نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مرده ها رو زنده نمي کرد، نزديک به۴۴۵۰ سال از ميلاد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟يا از مرگ انساني جلوگيري کنيد؟ تا حالاچند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون، زنده شون کنيد. .....                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏خیلی جاها خانواده مانع پیشرفتمون شده، مثلا من خودم یبار داشتم مهاجرت میکردم اروپا ، سوار هواپیما که شدم بابام بیدارم کرد گفت پاشو برو نون بگیر 😒😅 @avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :خدای مهربان من 📝 سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم. شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم؟ محبت واحساس رو با رفتار و نشانه هاش ميشه درک کرد و ديد. از من انتظار داريد احساس شما رو از روي نشانه ها ببينم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد؟ با ناراحتي و عصبانيت توي صورتم نگاه کرد... زنده شدن مرده ها توسط مسيح، يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط کليسا بيشتر نيست همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود. چند لحظه مکث کرد... چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم، حالا ديگه من و احساسم رو تحقير ميکنيد؟ اگر اين حرف ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه. چند لحظه مکث کرد... با قاطعيت بهش نگاه کردم... اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما بوديد... شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي روقبول کرد که قابل ديدن نيست. عصبانيت توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي چهره اش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم رو تموم مي کردم. شما الان يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف ها وتوجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش مي کنن و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن، شما وجود خدا رو انکار مي کنيد؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده، با شما تندي نکرده، من منکر لطف و توجه شما نيستم... شما گفتيد من رو دوست داريد؛ اما وقتي فقط و فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم ،برآشفته شديد و سرم داد زديد! خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم و شما رو بپذيرم؟ اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود... ..... ⏱                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :سفر به ایران📝 اسم من از توي تمام عملهای جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم. تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از۴ سال با مرخصي من موافقت شد! مي تونستم به ايران برگردم و خانواده ام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم برا تک تک شون تنگ شده بود. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود و يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کلاس دوم ابتدايي؛ اما وقار و شخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن چهره مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همين که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصوير رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم، شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف مي زدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از ۱ سالگي، من رو نديده بود و باهام غريبي مي کرد، خجالت مي کشيد. محمدحسين که اصلا نمي گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم توي اين مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم. اونها، همه توي لحظه لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چيز رو مي شنيدم، غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم کمي آروم مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي بيهوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي سرم، با اولين حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ريخت. - مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود. ..........                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :استخاره 📝 بی اختيار، اشک مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار و سختي کار و اين حس دورافتادگي و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست شون داشتم _خيلي سخت بود؟ چي؟ زندگي توي غربت سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛ حتی با چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم. خيلي شبيه علي شدي. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه ميداشت. بقيه شريک شادي هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت بود مي خنديد که مبادا بقيه ناراحت نشن... اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت اين چشم هاي بسته حس دختر کوچولوم رو ببينم. ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام گرفت. دختر کوچولو... چشم هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي، دوباره بستم شون... کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون بود، چشم هر کي بهش ميافتاد جذب اخلاقش مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم، نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم... خيلي... سرم رو از روي پاي مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگيرم... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و مي سوخت... دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده ام هم حذف مي شدم. علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي کردم. "و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر روي زمين قرار دهيم... .....                   ─┅─✵🕊✵─┅─                  @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─
_دوستان گرامی سلام علیکم🍂🥀🍂 از اذان مغرب یکشنبه ۷ دی ماه الی ۲۹ دی ماه ایام فاطمیه دهه اول و دوم هست.🏴 ایام فاطمیه معمولا با سعی و شور عمومی برگزار نمیشود. البته دلایل مختلفی دارد که شما دوست عزیز نسبت به آن اطلاع بیشتری دارید. سال گذشته شهرداری هم تقریبا هیچگونه تبلیغی اعم از پارچه نوشته ، بنر ... در ایام فاطمیه در دهه اول و دوم ، در سطح شهر انجام نداد. و امسال هم با توجه به قصه کرونا ، و متعاقب آن 👇 _نبود ایستگاههای صلواتی... _عدم برگزاری هیئت ها در فضای باز باتوجه به سردی زمستان... _کم شدن روضه های خانگی به دلیل نگرانی عمومی از کرونا... _مشکلات اقتصادی و البته کم کاری بعضی افراد... ممکن است خدای ناکرده امسال فاطمیه انچنان که شایسته است برگزار نگردد/ ائمه اطهار علیهم السلام و به تبع از ایشان بسیاری از علما شیعه، مراجع تقلید و بزرگان دینی حساسیت خاصی در زنده نگه داشتن ایام فاطمیه ( البته بصورت معقول و به دور از سواستفاده افراد مغرض) داشته اند. همچنان که رهبر عزیز انقلاب نیز در این ایام با برپایی مراسم عزاداری این فریضه مهم را زنده نگه میدارند و عنوان می نمایند: من رزق سال خود و کشور را در فاطمیه از بی بی سلام الله علیها طلب میکنم. لذا با توجه به موارد گفته شده به نظر میرسد نوعی واجب شرعی و انقلابی در جهت زنده نگهداشتن و هرچه پر شور تر برگزار شدن ایام شهادت بی بی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیه بر گردن ما میباشد. چنانچه در این امر بسیار مهم کوتاهی کنیم خدای ناکرده در روزمحشر هنگامی که بنا برحدیث مشهور گفته میشود *اَینَ الفاطمیون* ما جزو افرادی نباشیم که شرمنده شویم و گریان.... لذا چند پیشنهاد خدمت شما برای گرامیداشت این ایام تقدیم میگردد 👇 ◾️از یکشنبه پروفایل همه ی شبکه های مجازیمون رو مُزین بنام بی بی یا دل نوشته ای در وصف ایام فاطمیه کنیم تا دیگران نیز با دیدن پروفایل ما تشویق به این حرکت معنوی شوند. ◾️ مثل دهه محرم سر درب منازلمون رو پارچه نوشته ای از حضرت زهرا سلام الله علیها نصب کنیم. که بسیار حرکت فرهنگی و معنوی قابل توجهی در سطح یک محل میباشد. اگر نداریم حتما در فکر تهیه کردن باشیم نشاالله. ◾️روضه های خانگی چند نفره با رعایت نکات بهداشتی برگزار کنیم. تعداد مهم نیست . اهمیت در اصل برگزاری است. ◾️از برگزاری روضه خانگی خود یا دیگران *حتما با رعایت نکات بهداشتی* عکس و فیلم تهیه کنیم و در گروههای فامیلی و یا دوستان پخش کنیم تا ترویج این عمل حسنه گردد . ◾️میتوانیم بانصب یک بلندگو بر روی یک وانت بار یک روز قبل از شهادت و همچنین روز شهادت بی بی ، در دهه اول و دوم ، روضه های کوچه به کوچه برپا کنیم.. بدین صورت که 👇 درب منازل شهدا یا بزرگان محل و پیرغلامان رفته و بدون تشریفات درب خانه ایشان ، باقراردادن یک صندلی یک نفر روحانی ده دقیقه سخنرانی کند و یک مداح نیز حدود یک ربع توسل به ساحت مقدس بی بی پیدا نماید . باتوجه به صدای بلندگو دیگر اهالی کوچه هم به درب خانه هایشان آمده و بسیار استقبال میکنند . حداقل این حرکت را در روز شهادت مقید باشید راه اندازی کنیم انشاالله.. ◾️ پوشیدن پیراهن مشکی به رسم عزادار بودن به دلیل حضور در جامعه بسیاری از ما سوال میپرسند که چرا مشکی پوشیده اید و گفتن علت آن به ایشان به نوعی ترویج فرهنگ فاطمیه است .انشاالله ◾️ نصب پرچم کوچک بنام نامی حضرت فاطمه سلام الله علیها بر روی ماشین شخصی... باتوجه به گردش در شهر بسیار حرکت تبلیغی موثری میباشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🤗 ان شاالله که حال خودتون و دلتون خوب باشه✨ طبق قرارمون این هفته چالش داریم میخوایم شما وارد یک پویش معنوی و باحال بشید🤩😍 از شما میخوایم به هرنحوی که میتونین سالگرد شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی با شکوه برگزار کنید هرجوری که میتونید✌️ مثلا🤔 1⃣کاشت درخت به یاد و نام حاج قاسم 2⃣ (نذر کتاب)توزیع کتاب های حاج قاسم 3⃣قرائت دعا و قرآن و طبخ غذا به یاد و نام حاج قاسم و هدیه به روح ایشون 4⃣توزیع بسته ارزاق به یاد حاج قاسم 5⃣فریاد مرگ بر آمریکا در ساعت شهادت حاج قاسم بر فراز پشت بام 6⃣نامه و یا دلنوشته برای سردار 7⃣خاطره ی شنیدن شهادت شهید سلیمانی 8⃣پوستر و عکس نوشته طراحی کنید و در فضای مجازی به اشتراک بزارید. 9⃣منزل و کوچتون رو به عکس حاج قاسم مزین کنید 🔟صوت پیشواز تلفن همراهتون رو صدای دلنشین حاج قاسم بزارید و .. هر ایده ای که به ذهنتون میرسه. 🌟فقط یه نکته ای رو یادتون نره یکی از صفات و ویژگی های حاج قاسم رو در کارتون بیان کنید 💫و گزارش تصویری کارهاتون رو تا جمعه ۱۲ دی ماه برای ما ارسال کنید. به این آیدی 👈 @mohadeseh_saeedi @avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎قهرمان شکست استکبار مروری بر ویژگی‌های شهید سلیمانی @avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا