eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
267 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
آثار شناخت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف⁉️🧐 1⃣جلوگیری از انحرافات و گمراهی ها تاریخ شهادت
آثار شناخت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف⁉️🧐 2⃣ جلوگیری از بطلان عمل واضح است که قبولی اعمال در گروه پذیرفتن ولایت و منصب امامان معصوم علیهم السلام است. امام باقر علیه السلام به زراره فرمودند: "اسلام بر پنج چیز بنا نهاده شده است: -نماز -زکات -حج -روزه -ولایت " زراره پرسید: کدام برتر است. امام فرمودند: "ولایت زیرا کلید حاکم و راهنمای آنها است. اگر مردی شب تا صبح به نماز و روز را سپری کند، تمام ثروتش را صدقه دهد و هر ساله به حج برود اما ولی خدا را نشناخته باشد و تمام کارهایش به راهنمایی ایشان نباشد نزد خدا ثوابی نداشته و اهل ایمان نخواهد بود." 📚اصول کافی، کلینی، ج ۲، ص۳۰۱ عجل‌الله‌تعالی‌فرجه 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخر الزمان یعنی چه⁉️🧐 آیا الان در آخر الزمان هستیم⁉️🤔 عجل‌الله‌تعالی‌فرجه 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی از اون آدم‌هایی که آرایش میکنن و موهاشونو از روسری بیرون میریزن ، نمره هاشون از ما بالاتره . چه بسا اونها افراد مودب ، با محبت در حق پدر و مادر ، دستگیر فقرا ، راستگو و اصول انسانی را کامل پیروی می‌کنند . پس خیلی حیفه که همین نکته‌ی بسیار مهم ( رعایت حجاب و پوشش مناسب ) رو فراموش کرده باشن . ⇧⇦ ⇨⇧ گلپوش‌نوشتۀامیـــرعباســـزاده‌پھلوانــــ ⇨⇩ ⇩⇦ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا نمیدونه دستور میده، بعضیا بدشون میاد؟!🧐🌱 لطفِ‌خدا : ❀ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم ، به او گفتم :《 امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی . می ترسم همه ی این ها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام !》 ريحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند گفت: «یادت هست در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال میکردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.)) ام حباب به ما گفت: «عجله نکنید! از این به بعد به اندازه کافی وقت دارید با هم درد دل کنید.》 بعد او زنها کل کشیدند. روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آن جا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم. پس از آن ، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم: «چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم !» ريحانه خندید و گفت: «از دیروز هروقت یادم می آید که تو ام حباب را به خانه ما فرستاده بودی، خنده ام می گیرد.» - زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمیکردم. - فکر میکنی امروز در تمام حله، کسی از من خوشحال تر و سعادت مندتر هست؟ - شک نکن که هست. - کی؟ _من . با هر حرف و به هر بهانه ای میخندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه ، فروغ عجيي داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من میدید. - میدانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی ؟! از آن ساعت‌ ، دیگر آرام و قرار نداشته ام. پدربزرگم میداند با من چه کرده ای. بارها میگفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ريحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند؛ چه روز شومی بود آن روزا و حالا من می گویم که چه روز مبارکی بود آن روز پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام. او نمی دانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم . - همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم . - تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب میکنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه مند شدی و حالا خوش حالی که همسرت هستم؟ ريحانه آهی کشید و گفت: «آن روز که به مغازه شما آمدیم، سالی میگذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم .» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - چطور چنین چیزی ممکن است؟ - یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آن جا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می کردی و آن ها میخندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم. - چه می گویی ریحانه ! - عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریه ی زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم‌ بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافه ی حالا را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرد و گفت : « هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می بینی و من گفتم اتفاق می افتد.» وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست . - اول آن که اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه ، معنا ندارد. - دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم . - تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی . افتخار میکنم که همسر باحیایی مثل تو دارم . - تا قبل از شفا یافتن پدرم ، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رؤیایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. آن قدر خوش حال شدم که وقتی پدربزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم . خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد: «پس از یک سال رنج و محنت، هفته ی گذشته ، تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفا یافتن پدرم ،امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم. آن شب که از خانه ی شما رفتيم، خیلی غمگین بودم. می دیدم باز قنواء كنارت ایستاده . حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت کردیم. پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده . دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای. هر کس در میزد ، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی . امّ حباب مراقبم بود. جلو آمدو پرسید: «منتظر کسی هستی؟» جواب ندادم. گفت: «اگر منتظر هاشمی نمی آید.» دلم گرفت. پرسیدم: «برای چی؟» آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ی ما نیامده ای، از خوش حالی می خواستم پرواز کنم ! این امّ حباب خیلی دوست داشتنی است، زن ساده دل و شیرینی است .» وقتی به خانه ی ما بیایی، او همدم تو خواهد بود. - و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید. - و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم. مرد فقیری که دو سکه ی طلای ریحانه را به او داده بودم، از کنارمان گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: « تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.» ريحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت. - من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم. مرد فقیر گفت: « با این سرمایه ، از این به بعد مرا مشغول کار می بینید.» آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: «دیروز صبح در مقام، به امام مان گفتم شما که این قدر مهربان هستید، چرا ريحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟ ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}