🌻 #داستانک
🔻 یکی از آقایان علما می گفت:
روزی در صف نانوایی ایستاده بودم که ناگهان پیرمردی فریادش بلند شد.
❈ پسر بچه ای شیطانی کرده و ریگ داغی را به پشت دست آن پیرمرد چسبانده بود.
♦️ پیرمرد همراه با جیغ و داد میخندید.
↫ گفتند: چرا می خندی؟!
↫ گفت: یادم آمد وقتی که بچه بودم همین کار را با پیرمردی کردم.
❈ امروز به مکافات عمل سالها پیش رسیدم!!
↫ فریادم برای سوختن دستم بود
↫ و خنده ام برای مکافات عمل.
🍃از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو....
📚 سفیر هدایت، شماره 30
📌کانال معرفتی آوای ملکوت
✅ @avayemalakut