📚 آرزوی عجیب دختر کوچولو
در دبستانی، معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن. اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد.
یکی از برگهها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه. پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته. گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته.
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی. میخواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم.
میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه بزنند. میخواهم وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند؛ میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم.
دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجّه کنند.
دلم میخواهد پدرم، وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد.
و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بیتوجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ...
دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم.
خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."
انشا به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکیاند!"
زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته!!" 🥺
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 داستانی از کوروش کبیر
زمانی کزروس به کوروش کبیر گفت: چرا
از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر
نمیداری و همه را به سربازانت میبخشی؟
کوروش گفت: «اگر غنیمت های جنگی را
نمیبخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟»
کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و
گفت: برو به مردم بگو کوروش برای امری
به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن
کوروش را به گوششان رسانید. مردم
هرچه در توان داشتند برای کوروش
فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب
کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار
بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت
من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه
داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم.
زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از
آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو
نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📗 داستانی از قضاوت عجولانه
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاه منتظر بود سوار هواپيما شود.
تا زمان پرواز هواپيما مدت زيادي مانده بود، پس تصميم گرفت کتابی بخرد و با مطالعه اين مدت را سپری کند.
او يک پاکت شيريني هم خريد و روی یک صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود نشست تا هم با خيال راحت استراحت کند و هم کتاب را بخواند.
آقايي هم روي صندلي کنارش نشست و شروع به خواندن مجله اي کرد که با خودش آورده بود.
وقتي این خانم اولين شيريني را از داخل پاکت برداشت، آقا هم يک عدد برداشت. خانم عصباني شد ولي به روی خودش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين مرد عجب رويي دارد، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالش را مي گرفتم!
هر شيريني که خانم بر مي داشت، آقا هم يکي بر مي داشت.
ديگر نزدیک بود خانم جوش بیاورد ولي نمي خواست باعث مشاجره شود.
وقتي فقط يک دانه شيريني ته پاکت مانده بود، آقا با کمال خونسردي شيريني آخري را برداشت، دو قسمت کرد، نصفش را به خانم داد و نصفش را خودش خورد.
اين ديگر خيلي رو مي خواهد. خانم ديگر آنقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی آمد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود، بلند شد و کتاب و اثاثش را برداشت و عصباني رفت تا سوار هواپیما شود.
وقتي سر جاي خودش نشست، نگاهي داخل کيفش کرد تا عينکش را بردارد که يک دفعه غافلگير شد!!
پاکت شيريني که خريده بود داخل کيفش بود دست نخورده و باز نشده.
او فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. يادش رفته بود که پاکت شيريني را از داخل کیفش بیرون بیاورد.
آن آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هایش را با او تقسيم کرده بود و حالا نه تنها فرصتی براي توجيه کار خودش نداشت بلکه نمی توانست از او عذرخواهی کند.
چهار چيز هستند که غير قابل جبران و برگشت ناپذيرند:
سنگ، بعد از اين که پرتاب شد. دشنام، بعد از اين که گفته شد.
موقعيت، بعد از اين که از دست رفت.
و زمان، بعد از اين که گذشت و سپري شد.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
📕 #داستان_آموزنده
راننده در دل شب برفی راه راگم کرد، و
بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد.
همان جا شروع به شکایت از خدا کرد که
خدایا پس تو آن بالا چه کار می کنی که به
کمک من نمی رسی و ...
چون خسته بود همان جا خوابش برد و
وقتی صبح از خواب بلند شد از شکایت
های دیشب اش شرمنده شد، چون دید
که موتورش دقیقا نزدیک یک پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند
قدمی دیگر می رفت امکان سقوط اش
بود!!! 🥺
به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.
اگر خداوند دری را می بندد از کوبیدن آن
دست برداریم.
هر چه پشت آن در بوده قسمت ما نبوده
است.
#داستان
✨ @avayeqoqnus ✨
*
📕 قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر
گوهری
روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند.
جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل سد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد.
شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📕خدا وقتی گریه میکنه که ...
زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان
نشسته بود و می گریست.
فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای
زن من از جانب خدا آمده ام؛
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از
آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه
می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا
میخوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی
تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از
خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمیکنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد.
او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت
های فرزندش را با عشق جشن میگرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار
دوست داشت.
روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر
نمیدونم چطور بهت بگم ولی زنم نمیتونه
با شما یه جا زندگی کنه... می خوام یه
خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من
میخوام برم خونهی سالمندان زندگی
کنم، آخه اونجا با هم سن و سالای خودم
زندگی میکنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد، کناری نشست و
مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن
دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان
شدهایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش
میکنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند
شامل حال تو شده است و می توانی
آرزویی بکنی.
حال بگو؟ میدانم که بینایی چشمانت را
از خدا میخواهی، درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم
زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه
پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه
نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از
اشک هایش دو قطره در چشمان زن
ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشکهای فرشته را دید از
او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها
هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک
میریزیم که خدا گریسته باشد!
زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!
فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق
آفرینش موجودی به نام مادر در حال
گریستن است. 🥺♥️
الهی سایه مادرای عزیزمون مستدام؛
و روح مادرای آسمونیمون غرق نور 🤲 💚
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📌 داستانی خواندنی از توماس ادیسون
توماس اديسون در سنين پيري پس از اختراع لامپ، يکي از ثروتمندان آمريکا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمايشگاه مجهزش که ساختمان بزرگي بود هزينه ميکرد.
اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شکل ميگرفت تا آماده بهينهسازي و ورود به بازار شود.
در همين روزها بود که نيمههاي شب از اداره آتشنشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش ميسوزد و درحقيقت کاري از دست کسي برنميآيد و تمام تلاش ماموران فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساختمانهای مجاور
است. آنها تقاضا کردند که موضوع به نحو قابل قبولي به پيرمرد اطلاع داده شود.
پسر با خود انديشيد که احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سکته ميکند و لذا از بيدار کردن او منصرف شد و خود را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد که پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يک صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره ميکند!!
پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او ميانديشيد که پدرش در بدترين شرايط عمرش به سر ميبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سرشار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ ميبيني چقدر زيباست! رنگآميزي شعلهها را ميبيني؟ حيرتآور است! من فکر ميکنم که آن شعلههاي بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! کاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را ميديد. کمتر کسي در طول عمرش امکان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چيست پسرم؟
پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيات در آتش ميسوزد و تو از زيبايي رنگ شعلهها صحبت ميکني؟ چطور ميتواني؟ من تمام بدنم ميلرزد و تو خونسرد نشستهاي؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاري بر نميآيد. ماموران هم که تمام تلاششان را ميکنند. در اين لحظه بهترين کار لذت بردن از منظرههايي است که ديگر تکرار نخواهد شد! در مورد آزمايشگاه و بازسازي يا نوسازي آن فردا فکر ميکنيم! الآن موقع اين کار نيست! به شعلههاي زيبا نگاه کن که ديگر چنين امکاني را نخواهي داشت!
فردا صبح اديسون به خرابهها نگاه کرد و گفت: «ارزش زيادي در بلاها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در اين آتش سوخت. خدا را شکر که ميتوانيم از اول شروع کنيم.»
توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول کار بود و همان سال يکي از بزرگترين اختراعات بشريت يعني «ضبط صدا» را تقديم جهانيان کرد. آري او «گرامافون» را درست يک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
ارزش زيادي در بلاها وجود دارد، چون تمام اشتباهات در آن از بين ميرود.
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📗 برگ سبز کوچک و شاخه مغرور
یک روز گرم شاخه درختی مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند.
او از این کار بسیار لذت میبرد.
یک برگ سبز و درشت و زیبا محکم به انتهای شاخه چسبیده بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت میکرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخهی خشکی که میرسید آن را از بیخ جدا میکرد و با خود میبرد.
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد.
بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان میداد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
در راه برگشت، باغبان چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند.
شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که میگفت: «گرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پردهای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم.»
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📚 "کلاغه کلاغ..."😒
پیرمرد ۸۰ ساله با پسرش روی مبل خانه خود نشسته بودند. پسر او ۴۵ ساله بود و تحصیلات دانشگاهی اش را نیز تمام کرده بود.
ناگهان کلاغی كنار پنجره شان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟
پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه، پیرمرد دوباره پرسید این چیه؟
پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟
عصبانیت در صورت پسر موج می زد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ.
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت.
صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
پسر هم بلند خواند: "امروز پسر کوچکم سه سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار که به او جواب می دادم عاشقانه بغلش می کردم و به هیچ وجه عصبانی نمی شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می کردم.
به قول رهی معیری:
مباش جانِ پدر غافل از مقام پدر
که واجب است به فرزند احترام پدر
اگر زمانه به نام تو افتخار کند
تو در زمانه مکن فخر جز به نام پدر
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 یک داستان زیبا و خواندنی:
پیرمردى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج شده و به مسجد مى رفت.
دریک روز بارانى، پیرمرد صبح براى نماز از خانه بیرون آمد. چند قدمى که رفت در چاله ای افتاد و خیس و گلى شد.
به خانه بازگشت لباسش را عوض کرد و دوباره راه مسجد را در پیش گرفت.
پس از طی مسافتى براى بار دوم خیس و گلى شد؛ برگشت، لباسش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد.
جلوى در مسجد که رسید جوانى را دید که چراغ به دست ایستاده است.
جوان به او سلام کرد و چند قدم همراهش شد ولی برای نماز داخل مسجد نیامد.
پیرمرد از او پرسید: "ای جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟"
جوان گفت: "نه ،اى پیر ،من شیطان هستم.
بار اول که بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشیدم.
بار دوم که بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشیدم.
ترسیدم اگر براى بار سوم در چاله بیفتى خداوند به فرشتگان بگوید تمام گناهان اهل روستا را بخشیدم! و من این همه تلاش کردم تا آن ها را گمراه کنم.
براى همین آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى."
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 سرباز معلول
سربازی پس از تمام شدن جنگ ویتنام و قبل از این که به خانه برود، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»
پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.»
پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»
پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»
پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»
آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادرش دیگر خبری از او نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و یک پا داشت!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📗 از خدا بزرگ بخواهید
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که
ندایی را از عالم غیب شنید: "ای مرد هر
چه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود."
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد
و گفت: "میخواهم کوهی که روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود."
در چشم برهم زدنی کوه به طلا تبدیل
شد.
ندا آمد: "آرزوی دیگرت چیست؟"
مرد گفت: "کور شود هر که آرزو و دعای
کوچک داشته باشد."
بلافاصله مرد کور شد!
آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت
خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز
کوچک است.
خدا بزرگ است،
از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
از او خودش را بخواهید... 👌🌸
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨