📘 #داستان_تاریخی
فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید؛
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق
فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.
مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: "میخواهم جبران کنم؛ شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمیتوانم برای کاری که انجام
داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
"پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سالها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنی سیلین...
#داستان
#داستان_تاریخی
✨@avayeqoqnus✨
📜 گردنبند امانتی
ایام عید بود. در این ایام زنها جواهرات و زیورآلات خود را مورد استفاده قرار میدادند.
ام کلثوم، دختر حضرت علی (ع) به خزانه دار بیت المال پیام فرستاد: اگر در بیت المال از جواهرات چیزی نزد تو است به صورت امانت برای من بفرست تا در روزهای عید استفاده کنم بعداً پس میدهم.
خزانه دار که شیعه خالص و پاک بود و علاقه زیادی به امام علی (ع) داشت فوراً اطاعت کرد و گردنبندی برای ام کلثوم فرستاد.
روزی حضرت وارد خانه شد و گردنبند
قیمتی را در گردن دخترش دید.
فرمود: این را از کجا آوردهای؟
عرض کرد: از بیت المال به امانت گرفتهام.
حضرت اعتراض کرد و سپس گردنبند را از
او گرفت و به خزانه دار برگرداند و او را
نسبت به کاری که انجام داده بود تهدید
کرد و فرمود:
اگر دخترم این را به امانت نگرفته بود
دستش را قطع می کردم.
⚜ فقط حیدر امیرالمؤمنین است ⚜
#داستان
#داستان_تاریخی
#عید_غدیر
✨@avayeqoqnus✨
📜 گرگ و میش از یک جوی آب میخورند!
در ایام صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر،
روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی
ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به
تهران آمد و به حضور میرزاتقیخان رسید.
امیر از احتشام الدوله پرسید: «خانلر
میرزا وضع بروجرد چطور است؟»
حاکم لرستان جواب داد: «قربان! اوضاع
به قدری امن و امان است که گرگ و
میش از یک جوی آب میخورند!»
امیر برآشفت و گفت: «من میخواهم
مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر
امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته
باشد که در کنار میش آب بخورد.
تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب
میخورند؟!»
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر
جوابی نداشت بدهد سرش را پایین
انداخت و چیزی نگفت.
#داستان
#داستان_تاریخی
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 کریم خان زند و مرد مالباخته
مردی به دربار کریم خان زند میرود و با ناله و فریاد میخواهد تا کریم خان را ملاقات کند.
سربازان مانع ورودش میشوند.
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به کریم خان، وی دستور میدهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند میرسد و کریم خان از وی میپرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد میکنی؟»
مرد با درشتی میگوید: «دزد همهی اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان میپرسد: «وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟»
مرد میگوید: «من خوابیده بودم!»
خان میگوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد میگوید: «من خوابیده بودم، چون فکر میکردم تو بیداری!»
خان بزرگ زند لحظهای سکوت میکند و سپس دستور میدهد خسارت مرد مالباخته را از خزانه جبران کنند
و در آخر میگوید: «این مرد راست میگوید ما باید بیدار باشیم.»
#داستان
#داستان_تاریخی
#کریمخان_زند
✨ @avayeqoqnus ✨
📕 کریم خان زند و مرد مالباخته
مردی به دربار کریم خان زند میرود و با ناله و فریاد میخواهد تا کریم خان را ملاقات کند.
سربازان مانع ورودش میشوند.
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به کریم خان، وی دستور میدهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند میرسد و کریم خان از وی میپرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد میکنی؟»
مرد با درشتی میگوید: «دزد همهی اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان میپرسد: «وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟»
مرد میگوید: «من خوابیده بودم!»
خان میگوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد میگوید: «من خوابیده بودم، چون فکر میکردم تو بیداری!»
خان بزرگ زند لحظهای سکوت میکند و سپس دستور میدهد خسارت مرد مالباخته را از خزانه جبران کنند
و در آخر میگوید: «این مرد راست میگوید ما باید بیدار باشیم.»
#داستان
#داستان_تاریخی
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 قلیان مخصوص شاه عباس !
نقل است "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه مهمان کرد و دستور داد تا درسرقلیان ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند.
مهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پِهِن اسب فضا را پر کرد، اما رجال، از بیم ناراحتی شاه، پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده بودند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: "سرقلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است."
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:" براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت."
شاه به رییس نگهبانان دربار که پکهای بسیار عمیقی به قلیان می زد گفت: "تنباکویش چطور است؟"
رییس نگهبانان گفت:
"به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان میکشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!."
شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: "مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید!"
#داستان
#داستان_تاریخی
✨@avayeqoqnus✨
📚 نادرشاه و باغبان
نادر شاه کبیر در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت: پادشاه فرق من با وزیرت چیست؟ من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد.
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هر دو آمدند. نادر شاه گفت: در گوشه باغ گربهای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده.
هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند.
ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربهها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده.
سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگهای باز کرد و از روی نوشتههایش شروع به خواندن کرد:
پادشاها من به دستور شما به ضلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛
نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده، خاکستری رنگ است. حدوداً یکماهه هستند.
من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربهها میدهد و اینگونه بچه گربهها از شیر مادرشان تغذیه میکنند.
همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکلساز شود.
نادر شاه رو به باغبان کرد و گفت این
است که تو باغبان شدهای و ایشان وزیر.
#داستان
#داستان_تاریخی
✨@avayeqoqnus✨
.
📚 استاد کمال الملک در پاریس
استاد کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی، برای آشنایی با شیوه هاوسبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفرکرد.
زمانیکه درپاریس بود فقر دامانش راگرفت وحتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت.
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد. در آنجا رسم بودکه افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذارا روی میز می گذاشتند و می رفتند؛
اما کمال الملک پولی دربساط نداشت، بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد و از داخل خورجینی که وسایل نقاشی در آن بود مدادی برداشت و پس ازتمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید، بشقاب را روی میزگذاشت وازرستوران بیرون آمد.
گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که پولی در کار نیست و تنها یک نقاشی است.
بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه اورا گرفت وشروع به دادوفریاد کرد.
صاحب رستوران جلو آمد وجریان را پرسید.
گارسون بشقاب را نشان داد و گفت این مرد شیاد است؛ به جای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده !!
صاحب رستوران که مردی هنرشناس بود،دست درجیب برد ومبلغی پول به کمال الملک داد و به گارسون گفت: بگذار برود این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذا ارزش دارد.
امروزه این بشقاب درموزه لوور پاریس نگهداری می شود.
🔸 پی نوشت: عکس متعلق به یکی از تابلوهای استاد است که در موزه کاخ گلستان نگه داری می شود.
#داستان
#داستان_تاریخی
#کمال_الملک
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 برخورد قاطع کریم خان با مرد چاپلوس
یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی به دربار کریم خان زند آمد و همین که چشمش به او افتاد شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت.
مرد طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد.
مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.
کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد.
مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و از نعمت بینایی محروم بودم تا اینکه روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم.
در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی و ضعف، بیهوش شده و به خواب عمیقی فرو رفتم!
در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم.
آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدردانی و سپاسگزاری از والد ماجد شما بود!”
مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال دژخیم می گردد!
موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشند!
درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد.
کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!
در این هنگام کریم خان خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد؛ من که به مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند.
اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟!
اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!”
#داستان
#داستان_تاریخی
#کریمخان_زند
✨ @avayeqoqnus ✨
📘 آخرین خواسته اسکندر مقدونی
که برآورده نشد...
اسکندر مقدونی در سی و سه سالگی در گذشت.
روزي که او اين جهان را ترک می کرد می خواست يک روز ديگر هم زنده بماند- فقط يک روز ديگر- تا بتواند مادرش را ببيند.
آن ۲۴ ساعت فاصله ای بود که بايد طی می کرد تا به پايتختش برسد.
اسکندر از راه هند به يونان بر می گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچـه به او هديه خواهد داد.
بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند.
پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمي آيد و گفتند که او بيش از چـند دقيقه قادر به ادامه ی زندگی نخواهد بود.
اسکندر گفت:”من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را - يعنی نيمی از دنيا را - در ازای بیست و چهار ساعتی که به من مهلت دهید تا زنده بمانم به شما بدهم.”
آنها گفتند:”اگر همه ی دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمی توانيم کاری برای نجاتتان صورت بدهيم. این کار غير ممکن است”
آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوشش هايش را عميقا درک کرد.
با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی بیست و چهار ساعت زمان بخرد.
سي و سه سال از عمرش را برای تصاحب چـيزی به هدر داده بود که با آن حتی قادر نبود ۲۴ ساعت زمان بخرد. 👌😔
#داستان
#داستان_تاریخی
✨@avayeqoqnus✨
📘 #داستان_تاریخی
فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید؛
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق
فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.
مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: "میخواهم جبران کنم؛ شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمیتوانم برای کاری که انجام
داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
"پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سالها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنی سیلین...
#داستان
#داستان_تاریخی
✨@avayeqoqnus✨
📜 گرگ و میش از یک جوی آب میخورند!
در ایام صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر،
روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی
ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به
تهران آمد و به حضور میرزاتقیخان رسید.
امیر از احتشام الدوله پرسید: «خانلر
میرزا وضع بروجرد چطور است؟»
حاکم لرستان جواب داد: «قربان! اوضاع
به قدری امن و امان است که گرگ و
میش از یک جوی آب میخورند!»
امیر برآشفت و گفت: «من میخواهم
مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر
امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته
باشد که در کنار میش آب بخورد.
تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب
میخورند؟!»
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر
جوابی نداشت بدهد سرش را پایین
انداخت و چیزی نگفت.
#داستان
#داستان_تاریخی
✨@avayeqoqnus✨