بِسْمِاللّٰهـِالـرَّحْمـٰنِالـرَّحیمِ؛ 🌿' ❳
اۍ مُبتدا بھ همهـ خیرها، حسین؏ .🌿'
سلامآقا ...
صلے الله علیڪ یا اباعبدالله ✋💚
سلام ❤️
سلام😍
روز همگی پرخیر وبرکت❤️🤲
#یکنکتهآشپزیمعنوی👌
🔥موقع روشن کردن گاز یا آتیش
بگیم؛👇
🔸اَجِرْنا مِنَ النّارِ یا مُجیرْ
و یا
🔸اَجِرْنا مِنَ النّارٍ یا رَب
💥فرازی از دعای مجیر، ینی؛👇
{پناه بده مرا از آتش ای پناهدهنده} 🤲
✍میتونید با خطِ خوش بنویسید😌
و بزنید بالای اجاق گازتون!🔖
بزن بریم 🏃♀🏃♀که کارهای خوب امروز منتظرماهستن💪💪
مؤمنبایدزرنگباشه🤩
آشپزیموننورانیکنیم🌟⭐️
اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
فدایی_ولایت
@avinist
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی_وسه (حسن) -مرگ بر...! مرگ بر...! -سبز و بنفش بهانه
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی_وچهار
(حسن)
سیدحسین و احمد میرسند.
پشت چند درخت در جدول خیابان پنهان میشویم.
عباس میگوید صورتهایمان را بپوشانیم.
صدای دزدگیر و بوق ماشینها و شکسته شدن شیشهها و شعار و سوت و کف، گوشمان را پر کرده.
عباس خیابان را میپاید.
سیدحسین درحالی که چشمش به مردم است، میگوید:
-فقط خدا کنه کار به گادریها نکشه، وگرنه...
عباس که حواسش به سیدحسین نبوده، ناگاه میگوید:
-ببینین، اینایی که لباس طوسی کلاهدار دارن، اینا لیدرن...
سیدحسین میپرسد:
-همونه که دنبالشی؟
عباس قاطع میگوید:
-نه... مطمئنم اون نیست. اینایی که طوسی پوشیدن، فقط کارشون مجلس گرم کردنه! رشته اصلی دست یه عده دیگهست.
به مصطفی بیسیم میزند:
-کجایید؟
صدای مصطفی شبیه فریاد است:
-ضلع شرقی فردوسی، بانک (...) دوتا میخوریم، یکی میزنیم!
-درگیری شده؟
-بفهمی نفهمی! بچههای پلیس رو داشتن میزدن، رفتیم کمک. الان خوبیم؛ اما معلوم نیست تا دو دقیقه دیگه چی بشه. ماشینای پلیس رو آتیش زدن... شیشه یه اتوبوسم اومد پایین!
عباس کمی فکر میکند و خطاب به ما و مصطفی میگوید:
-بچهها الان کافیه فقط یه قطره خون از دماغ یکی از این اوباش بیاد! علمش میکنن علیه نظام... مفهومه؟ احتمالا نقشه کشیدن خودشون یکی دونفر از خودشون رو بزنن، به عنوان شهید علمش کنن! حواستون باشه کسی اسلحه نداشته باشه! نباید بذاریم شهید بسازن! کسایی که دوربین دارن رو پیدا کنین تا بریم دنبالشون... اونا دارن خوراک رسانهای میدن به دشمن که الان این آشوبا شده تیتر یک بی بی سی! فهمیدین؟ یا علی!
صدای «یا علی» مصطفی و علی را که میشنود، رو به ما میکند:
-بچهها باید بریم سراغ دوربین دارا. اونام وسط جمعیت نیستن. احتمالا توی پیاده رو یا بالای ساختمونا هستن. سعی کنین تا میتونین نرین توی دل جمعیت.
صدای عجیبی باعث میشود سرمان را بلند کنیم. نردههای وسط خیابان را گرفتهاند و تکان میدهند. تعدادی از نردهها از جا درآمدهاند و وسط خیابان افتادهاند.
شعارها اوج گرفته.
به موانع راهنمایی و رانندگی هم رحم نکردهاند. مثل قوم مغول، افتادهاند به جان هرچه در خیابان است. از ایستگاه خط تندرو بگیر تا نردهها و موانع و ماشینهای مردم. چند سطل زباله در آتش میسوزند. به جای شعار، سوت میزنند.
سیدحسین ناگاه میگوید:
- اون دختره چه کار میکنه اون وسط؟
در نگاهش را میگیریم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده میرسیم. تنها بین این قوم یاجوج و ماجوج، با آرامش راه میرود؛
دقیقا وسط خیابان!
پشتش به ماست. عباس چشم تنگ میکند.
احمد میگوید:
-کسی هم کاری باهاش نداره! چقدر ریلکس راه میره! داره فیلم میگیره انگار!
میپرسم:
-مطمئنی دختره؟
-نمیبینی؟ مقنعه داره! جثه ش هم به پسرا نمیخوره!
عباس با آرنج به سیدحسین میزند:
-خودشه... نود و پنج درصد خودشه!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی_وچهار (حسن) سیدحسین و احمد میرسند. پشت چند درخت
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی_وپنج
(مصطفی)
شیشههای ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری میریزند؛ اما صدای شکستنشان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشینهای سواری غیرممکن و برای موتور سیکلتها دشوار شده.
یکی دوتا درخت آن طرفتر میسوزند.
یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زبالهاند و بقیه دورش هورا میکشند.
ناگهان ضربه سنگینی به سرم،
تعادلم را برهم میزند. چشمانم سیاهی میروند.
علی به طرفم میدود:
-سید، چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته!
دست روی سرم میگذارم، خونی است؛ اما درد چندانی ندارد. آرام میگویم:
-چیزی نیس تیر غیب خوردم!
با دستمالی خون را از روی صورتم پاک میکند:
-سنگ پرت میکنن نامردا!
علی حواسش به من است و حواس من میرود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین میافتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمیدانم چرا زمین خورده. دست علی را پس میزنم و به جوان اشاره میکنم:
-علی... انگار میخوان یکی رو بزنن!
علی هم برمیگردد و جوان را نگاه میکند. مردی سر تا پا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک میشود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند میشود و میگوید:
-سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه!
نمیدانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را میبندد، اما داد میزنم:
-چه کار میخوای بکنی؟
-نباید بذاریم کسی کشته بشه!
و به راهش ادامه میدهد.
به عبان بیسیم میزنم، جواب نمیدهد. فقط صدای خش خش میآید. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست.
سیدحسین را میگیرم. از بین سر و صداها جواب میدهد:
-جانم مصطفی؟
-سید اینجا یکی رو انداختن زمین میخوان بزننش! علی رفته جلوشون رو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته!
-چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست!
-فکر نکنم بتونن کمک کنن. ببینم چی میشه... حلال کن!
دیگر نمیشنوم چه میگویند.
پس گاردیها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازهاش را سردست بگیرند و شعار بدهند:
-میکشم میکشم، آن که برادرم کشت!
علی بالای سر جوان است و میخواهد کمکش کند. میروم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم میکند. برمیگردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده در همان حالت نشسته عقب عقب میرود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاهپوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحهای که به سمتشان گرفته، میفهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته.
دوباره اسلحه را به سمت علی میگیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس میکنم داد بزند و کمک بخواهد. میدانم اگر جلو بروم،
ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد.
علی چشمش به من میافتد و با چهرهای درهم رفته، علامت میدهد که به پلیس خبر دهم.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
تا شما با کپیهای علی کریمی و خبر کشف حجاب معروفای بیصرفه عشقبازی میکنید عرض کنم که دانشمندان ایرانی با بومیسازی ژندرمانی موفق شدند سرطان خون رو درمان کنن 🇮🇷✌️