eitaa logo
آوینیسم🌱
8.8هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
155 فایل
≼ آسد‌مرتضی‌آوینی: قدس جلوه‌ی برکت خدا و پله‌ی نخستین معراج انسان است راه قدس از کربلاست که می‌گذرد...🇵🇸 ≽ راه ارتباطی: @seyyedhj @fajr04🧕 لینک ناشناس https://daigo.ir/secret/65946312 کپی مطالب آزاد🌱 اگه یه صلوات برای فرج هم فرستادی دمت گرم:)
مشاهده در ایتا
دانلود
 سلام 😍 ؛ هفته 🍀 : برخی بانوان پلک پایین را با مداد سیاه می‌کنند؛ آیا این کار برای مشکل ایجاد می‌کند؟ :اگر جرم داشته باشد در حدی که روی پوست را گرفته و مانع رسیدن آب شود یا در حدی است که شک دارد مانع است یا نه، باید برطرف کند تا مطمئن شود چیزی روی پوست نیست اما اگر صرفاً رنگ است و مانع جرمی نیست اشکالی ندارد.(طبق نظر آیت الله خامنه ای) @chadoriya_org
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #دوم: به روایت حسن -کی گفته لعن نکنیم؟ باید روشنگری ب
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت سیدمصطفی این‌بار قرار شد خودم بروم درباره هیئت تحقیق کنم. هنوز برایمان ثابت نشده که دلیل این حرف‌ها جهل است یا عمد؟ اگر عمد باشد، خدا به دادمان برسد. اگر کافر و بی دین و لامذهب بودند، راحت می‌شد حریف‌شان شد، اما گرگی که لباس گوسفند پوشیده باشد خطرش بیشتر است. اگر هم بخواهیم جلویشان را بگیریم، مردم می‌گویند چرا با اولاد پیغمبر می‌جنگید؟ چرا با جلسه اباعبدالله -که قربانش بروم- مخالفید؟ نمی‌دانم؛ شاید هم به قول حسن، من بیش از حد حرص می‌خورم و نگرانم. حسن برعکس من، بی خیال و خونسرد است. اما من به پدرم رفته‌ام. رگ مدیریتم که بجنبد، خدا می‌داند چه می‌شوم! با همین فکرها آدرس را پیدا می‌کنم. از اول تا آخر کوچه را پرچم زده‌اند و بوی اسفند می‌آید. ❌هیئت محسن شهید!❌ این رقمه‌اش را نشنیده بودیم. از پیرمردی که اسفند دود میکند می‌پرسم: -ببخشید، هیئت اینجا برنامه‌ش چجوریه؟ پیرمرد که انگار می خواهد کافری را مسلمان کند، با لحنی پدرانه می‌گوید: -هیئت اینجا مال یه سید روحانیه، نسل اندر نسل عالم زاده هستن. از اول محرم تا دهم، صبح‌ها برنامه دارن و از دهم تا اربعین، شبا روضه ست. حاج آقا همه زندگیشو وقف امام حسین(ع) کرده. سر تکان می‌دهم: -خدا خیرشون بده... خدا به شمام خیر بده، ممنون... التماس دعا! وارد می‌شوم. حیاط بزرگی است که سایه‌بان خورده و مثل حسینیه شده. اواخر سخنرانی رسیده‌ام. برعکس حرف‌های حسن، روحانی جوانی -که او هم سید است- با شور و حرارت سخنرانی می‌کند. گوشه‌ای می‌نشینم که به مجلس تا حدودی مشرف باشم. حیاط پر شده و اتاق‌ها را هم خانم‌ها پر کرده‌اند. با این جمعیتی که آمده، خدا به دادمان برسد! -وحدتی که شما می‌گید به ضرر شیعه است! چرا در هفته وحدت باید با کسایی که بدعت به دین پیامبر آوردن نماز بخونیم؟ مگه شما غیرت دینی ندارید که مقابل اهانت به حضرت زهرا(س) حرف از وحدت می‌زنید؟ اونی که این رفتار رو با اهل بیت پیامبر می‌کنه، در خانه آل عبا رو آتش می‌زنه، حق امام علی رو غصب می‌کنه، اون کافره! هم خودش، هم پیروانش! به آمریکا چکار دارن؟ مرگ بر آمریکا می‌گید ولی دشمن اهل بیت رو لعن نمی‌کنید؟ حس می‌کنم مغزم با این جملات سخنران دارد می‌سوزد! هرچه فکر می‌کنم فقط می‌رسم به لندن! در دلم می‌گویم: -آخه غیرت دینی اگه داشتی که الان پا می‌شدی می‌رفتی سوریه... دست‌هایم مشت می‌شود و آرام استغفرالله‌ی قورت می‌دهم تا بلند نشوم برای کتک زدن سخنران! در این فکرهایم که می‌گوید: -والسلام علیکم... مداحی می‌آید و چندبیتی در مدح حضرت عباس می‌خواند. دلم آتش می‌گیرد؛ نه بخاطر شعر، که بخاطر مظلومیت اهل بیت. سخنران بعدی، پیرمردی است که حسن می‌گفت. از تقوا می‌گوید و اینکه امام علی(ع) فرموده‌اند: «گوشه گیری برترین خصلت افراد باهوش و زیرک است.» این را می‌گوید و نمی‌گوید این حدیث درباره شرایطی است که جنگ بین دو گروه باطل برپاست؛ نه نبرد حق و باطل. -مردم از خدا بترسید. حکومتی که قبل از امام زمان ادعای حکومت شیعه دارد، طاغوت است! طاغوت! بجای آتش ریختن به هیزم جنگ، به جای جنگ در سوریه، دعا کنید خود آقا بیان! چرا خون خود رو در دفاع از سنی‌های سوریه هدر می‌دید؟ یک جنگی بین مردم ناصبی فلسطین و یهودی‌ها هست، چرا شما قاطی می‌شید؟ می‌خواهم بلند شوم که بروم؛ چون اگر بیشتر بمانم یک کاری دست خودم یا این‌ها می‌دهم. اما حسی می‌گوید بمان تا حجت برایت تمام شود! دور تا دور دیوارها چشم می‌چرخانم. باید عکسی از همان سرکرده لندن نشین‌شان باشد. چیزی نمی‌بینم. سخنرانی دوم هم تمام می‌شود و نوبت به سینه زنی می‌رسد. مداح می‌گوید: -جوونا بیاید جلو، میوندار بشید! جوان‌ترها جلو می‌روند و پیرمردها دور مجلس می‌نشینند. ناگاه چشمانم با دیدن صحنه‌ای که می‌بینم هشت تا می‌شود. پیراهن‌هایشان را در می‌آورند و... ناگهان مردی می‌زند سر شانه‌ام: -شما نمیری جوون؟ من ابدا چنین کاری بکنم! به من من می‌افتم: -من... من نه! نمی‌تونم... چهره مرد برافروخته می‌شود: -چی؟ چرا؟ -خب... خب کار خوبی نیست... -کی گفته عزاداری برای سیدالشهدا کار بدیه؟ -من همچین حرفی نزدم! من فقط نمی‌خوام لباسم رو دربیارم... صدایمان توجه چندنفر را جلب می‌کند و دورمان جمع می‌شوند. آخر کار هم محترمانه و تکفیر کنان به طرف در خروج راهنمایی‌ام می‌کنند! خب بحمدالله حجت تمام شد. نگرانی‌ام ده برابر می‌شود. با این نفوذ روی مردم، به این راحتی نمی‌شود جمع‌شان کرد! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی...
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت من و برادرم عباس، در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد و حرف دلم را خواند _چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟ رنگ صورتم را نمیدیدم، اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی، نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم _این ڪیه امروز اومده؟ زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد _پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب. و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد _نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم! خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم، ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن ، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود، تا چند روز بعد، ڪه دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها، به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان، به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال ڪوچڪم سر و صورتم را به‌درستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی ڪه پر از لباس بود، بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سلام ڪرد، و من فقط به دنبال حفظ و بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم و با دست دیگر، شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود، تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد. در خانه خودمان، اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم. دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباس ها را روی طناب ریختم، و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم _من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟ دلم میخواست با همین دستانم، ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم. و او همچنان زبان میریخت.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘